"آخه این چیه که مثل خوره خوره خوره افتاده توی جون و ذهن من و ول کن معامله هم نیست؟! ازت متنفرم مازوخیسم لعنتی! همین این باعث خیلی چیزهای بد توی ذهن من شده، نه درمان می شه و نه هیچ چیز دیگه فقط باید کنار اومد باهاش البته من کنار اومدم ولی تنهایی هم خیلی خوب با این موضوع کنار اومده و می گه تا منو داری غم نداری و می خنده البته خنده ش زیاد شیرین نیست و ته دل آدم خالی می شه منم برای این که ناراحت نشه باهاش می خندم و اون هم فکر می کنه ازش خوشم میاد؛ کسی چه می دونه شاید هم خوشم میاد!"
بله دوستان من! مازوخیسم چیز جالبی نیست، توضیح اش هم کلا سخت است و بهتر ست زیاد ازش صحبت نشود فقط این را بدانید این افراد لزوما دم یا شاخ ندارند و در زیرزمین خانه اشان به هنگام زدن رعد و برق یوهاهاهاهاها نمی خندند! ولی تنها مزیتی که این دارد دلیل بسیار مستدل و محکمی است برای امتداد تنهایی من و به شدت قانع می شوم وقتی این کارت قوی را روی میز سرنوشتم می اندازم به طوری که بقیه المان ها و گزینه های روی میز، ماست ها را کیسه می کنند و می روند پی کارشان! یکی شان هم با غرولند وقتی که داشت وسایلش را جمع می کرد گفت: "لیاقت خونه و زندگی تشکیل دادن نداری که، من داشتم بهت پیشنهاد می دادم بری سر این کار عاشق فلانی بشی و بعدش بری اون ور آّب تازه یه باشگاه خفن می شناسم دو روزه آرنولد پیشت می شه کریم شیره ای و ماشین پسر خاله..." دیگر نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و فورا حرفش را قطع کردم گفتم: " همه ی این ها درست من بی لیاقت، ولی تا وقتی که اوضاع به همین منواله بهترین کار اینه که از خودم کمتر آثار به جای بذارم و خودم را کمتر در ذهن و قلب دیگران جا کنم! این طوری به نفع همه ست!(با قیافه حق به جانب!)" ایشان هم با بی ادبی لگد به لیوان روی میز زدند و در افق محو شدند!
----
+خوشبختانه آسیب جسمی چندان مد نظرم نیست و این خیلی به نفع سلامت من است.
+این رو پیش بینی نکرده بودم که بیش تر از ده مطلب در روز نمی شه در این جا گذاشت!
+شوربختانه بخش عظیمی از ذهن و انرژی من را این مشکل لعنتی تصرف کرده است.
- ۹۴/۰۶/۰۴