حماقتی برای بایگانی و آرشیو
من یک احمقم!
وقتی در خیابان راه می روم
در هر چاهی سقوط می کنم
و شرط می بندم بر سر
پیروزی درخت بر تبر!
از کنار هر عابری که می گذرم
بهشان لبخند می زنم
صبح بخیر میگویم
و آن ها هم گاهی
چهره درهم می کشند
یا به رسم مهمان نوازیشان
لعنتی زیرلب میفرستند!
من یک احمقم!
ساعت ها منتظر می مانم
تا اتوبوسی عبور کند
شاید باران بگیرد
و تو سرت را به پنجره تکیه داده باشی
من بگویم
یک، چهار، هفت
و تق!
در آسمان میدان جنگی
برپا شود!
من یک احمقم!
شب ها وقتی میخوابم
میترسم چشمانم را ببندم و ناگهان
تمام اتفاق های خوب دنیا سقوط کنند
تو عبور کنی
اما من باز فقط سراغ گوسفندان را از گرگ ها بگیرم
و آنها هم با دندانی خونی بگویند
"حتما پیدا میشوند!
فقط
خوب بشمارشان، خوب بخوابی!"
من یک احمقم!
در آن شکی نیست ولی
هنوز فراموشی بر صورتم
چنگ نینداخته است مانند تو
هنوز اشکی باقی مانده است تا
بر گونه هایم جاری شود
وقتی "آقا مزاحم نشوید" ات
گریبان گیر سلامم شد
آب سردی بر آتش ِ پیکرم!
هنوز منتظر مانده ام تا به من بگویی
"تو چقدر احمقی! شوخی کردم!"
----
+این نوشته تازه نیست، مثل حماقت من! هنوز هم احمقم!
- ۹۴/۰۹/۲۸
سلام
چقد جالب بود!!