یک بند دارد گریه می کند...بی تابی می کند...تمام تنش زخم های بدی برداشته ست...پیراهنی که بر تن دارد خیلی خیلی برایش بزرگ ست...به اندازه ای بزرگ، که بیست و اندی سال، رویای من هم نتواند حجم خالی اش را پر کند...با آستین ش بینی اشک و خون آلودش را پاک می کند...نگاهش تشنه محبت دیدن بود...دوست داشت دست بکشم بر موهایش...آرام آرام برایش قصه بخوانم...خوابش ببرد...رویا ببیند...بزرگتر شود...و من اما تنها...ماهرانه قطره اشکم را از دیدش پنهان کردم و گفتم خب خب لوس نشش وو...
لعنت، صدایم لرزید...دلم برایش می سوخت که گیر من بی مسئولیت افتاده ست که مجبورست به تنهایی با همه چیز دست و پنجه نرم کند...سریع روی برگرداندم و بدون هیچ حرفی آن جا را ترک گفتم... .
- ۹۴/۱۰/۰۴