ثانیه های یخ زده

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۵/۱۱
    ...
  • ۹۶/۰۳/۱۳
    ...
  • ۹۵/۰۵/۲۴
    24

من لعنتی

یک بند دارد گریه می کند...بی تابی می کند...تمام تنش زخم های بدی برداشته ست...پیراهنی که بر تن دارد خیلی خیلی برایش بزرگ ست...به اندازه ای بزرگ، که بیست و اندی سال، رویای من هم نتواند حجم خالی اش را پر کند...با آستین ش بینی اشک و خون آلودش را پاک می کند...نگاهش تشنه محبت دیدن بود...دوست داشت دست بکشم بر موهایش...آرام آرام برایش قصه بخوانم...خوابش ببرد...رویا ببیند...بزرگتر شود...و من اما تنها...ماهرانه قطره اشکم را از دیدش پنهان کردم و گفتم خب خب لوس نشش وو...

لعنت، صدایم لرزید...دلم برایش می سوخت که گیر من بی مسئولیت افتاده ست که مجبورست به تنهایی با همه چیز دست و پنجه نرم کند...سریع روی برگرداندم و بدون هیچ حرفی آن جا را ترک گفتم... .

  • افشین ..

نظرات  (۳)

  • اَسی بولیده
  • چرا خب؟؟
    پاسخ:
    جوابش رو نمی دونم :(
    پدر بی مسولیت؟
    یا پسر بی اهمیت؟
    پاسخ:
    پدر سنگدل!

    واقعا که : |
    بهش نمیومد!
    پاسخ:
    :/

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">