+
با تو هستم...زندگی کردن را به یادم بیاور...لبخند زدن...چگونه بود؟! برایم کمی بخند...
نور خورشید را با انگشتانت به من نشان بده...
جای امن واژه ها و دو کلام حرف حساب هایم را، در این کوله پشتی ام بریز...
باز هم نشانم بده وقتی که صورتم از گریه ی بی صدا خیس است، حتی زودتر از بالشتم می فهمی!
معجزه دستانت را بار دیگر به من نشان بده...
شاید از این زندگی در صفر کلوین* رهایی یافتم...
هی با تو هستم؛ کاش میشنیدی!
- +
تلویزیون:"کمربندهای لاغری را از ما بخواهید..."
-
"ببخشید حواسم نبود؛ چی داشتی میگفتی؟!"
-----
*به طور دقیق این دما برابر ۲۷۳٫۱۵- درجهٔ سلسیوس (سانتیگراد) و یا ۴۵۹٫۶۷- درجهٔ فارنهایت است.
+ چقدر دوست دارم یک بار هم شده منظره مشابه عکس بالا را واقعا ببینم.
+در چند پست قبل گفته بودم که درسی ارائه داشت و چون مهارت لازم برای کار با لپ تاپ را نداشتم به گمان خودم خراب کردم، امروز نمراتش آمد و یک نمره ی بالا گرفتم. تا یک دقیقه فکم از کنترلم خارج شده بود!
بعدا نوشت:
+آمار وبلاگ م را نگاه میکردم، دیدم یک آی پی ای خیلی پیگیر بازدید کرده و من خوشحال شدم گفتم به به چه مخاطب جدی و خوبی پیدا کردم؛ بعد از اندکی فهمیدم که ای بابا این که مشخصات سیستم خودم ست! :)) بعد از هشت سال وبلاگ نویسی مستمر این است حال و روز ما!
- ۹۴/۱۱/۰۵
جالب بود
یعنی مخاطبتون اصلا حواسش به شما نبود؟؟ این همه حرف قشنگ!!!
ایشالا میبینید آرزوی محالی نیست :)