ثانیه های یخ زده

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۵/۱۱
    ...
  • ۹۶/۰۳/۱۳
    ...
  • ۹۵/۰۵/۲۴
    24

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

کاش نشود...

      

                         

می ترسم مستقیم به تو نگاه کنم...

همه چیز بطور رویا گونه ای واقعی بنظر می رسد و چشمان من دیگر تحمل چنین چیزی را ندارند...

همیشه محو تماشای بازتاب چهره ت از آینه می شدم یا حتی از شیشه ی شکسته ی پنجره ای با اضلاع نابرابر!

غرق رویایت در بازتاب وجودم، در خواب هایم، بدون دست و پا زدن های بیهوده...تو یکهو بر من نهیب می زدی که، هی! دست از آینه بکش! در حقیقت زندگی ت شنا کن!

تو یادت نمی آید...

رویایی که همیشه ته قصه اش، وقتی همه چیز زیادی خوب میشد، من آکنده از محبت و دانایی ت می شدم و لذت می بردم، تیک تاک ساعت هایش رنگ به رنگ موسیقی می شدند برایم ...یک اتفاق ناگوار می افتاد...

همیشه یک جور تمام میشد! همه چیز طوفانی می شد...من مثل حجم مومی ذوب می شدم در کنارت و تو در اوج خندیدنت، ناگهان صورت ت بی حالت می شد و بدون توجه به من، از کنارم می گذشتی... گویی دیگر من را نمی شناسی...!

و من، آدمک مومی، در گوشه ای از همان خیابان لعنتی، کنار همان دیوار مهربانی ات! زیر همان گرمای هولناک خورشید و باران شدید، نابود می شدم...چشمانم هم حتی دیگر رفتن ت را درست نمی دید...بی دهانی برای اعتراض، بی چشمی برای گریستن ...فرقی نمی کند، می شدم یک تکه موم، یک تکه سنگ بی شکل، که نفس می کشد، درد می کشد، قلب ش تیر می کشد و هیچ کس نمی فهمد حتی تو...شی ای بی ارزش می شدم که حتی خودش هم خودش را فراموش می کند...

و حالا...نور خورشید بر لبخندت خیمه زده ست...درست مثل الان...

تیک تاک ساعت ها همان رنگ موسیقی را گرفته ست...

صدای رعد آمد...

دارم ذوب می شوم...

ساعت چند است؟!

وای از این فکر ناگوار من...

یکی از همان رویا ها ست حتما...

از انتهای رویاهایم همیشه می ترسم؛

واقعا می ترسم...

کاش اتفاق نیفتد...

- - - -

+ترجمه ذهنی یک موسیقی...همان موسیقی های که گوشم را میدرد..کیفیت خوبش را پیدا کنم حتما میگذارم.

+یک نکته را هم عرض کنم که من از کسی انتظار این را ندارم که لطف کند و کامنت بگذارد و وقتی به وبلاگ کسی سر می زنم و نظر می گذارم، صرفا بخاطر این است که از مطالبش خوشم آمده ست...پس راحت باشید کلا!

  • Likes ۵
  • خوابگرد و دیگری

    تمام شب را نخوابید.

    صدای قدم های خوابگرد را بر سقف بالای سرش شنید.

    هر گامی پژواکی بی انتها، سنگین و خفه، در تهی درونش.

    در کنار پنجره ایستاد با دستانی باز

    تا اگر او افتاد بگیردش.

    اما اگر سنگینی اش او را هم با خود به پایین کشید چه؟

    سایه ی پرنده ای روی دیوار؟

    ستاره ای؟ او؟ دستانش؟

    صدای افتادنی روی پیاده رو. سپیده دم.

    پنجره ها باز شدند. همسایه ها پایین دویدند. خوابگرد

    با عجله از پله های اضطراری پایین رفت

    تا مردی را ببیند که از پنجره سقوط کرده است.

    ----

    +یانیس ریتسوس

    +چقدر شعر های این شاعر به من چسبید و این یکی که جای حرفی را برایم باقی نگذاشت.

    +عکس از عمد گذاشته نشده ست.

  • Likes ۶
  • Safe Mode

                       

    در سرچی که داشتم به چنین یافته ای رسیدم که می گوید: "حالت Safe mode برای اشکال یابی و اشکال زدایی عناوین گوناگون از جمله عیب‌های نرم افزاری، حذف ویروس‌ها و برنامه‌های مخرب، بازگرداندن تنظیمات سیستم عامل و ... طراحی شده است. البته این حالت امن فقط مختص سیستم عامل ها و نرم افزارها نیست؛ می‌توان این قابلیت را از گوشی گرفته تا شاتل فضایی پیدا کرد!"

    من این حالت را به خودم هم تعمیم می دهم، و در این وبلاگ خودم را کاملا در این موقعیت، فرض می کنم. حالتی که دل و روده ی ذهنی بیرون است و قصد تشویق، تنبیه، یا در کل چکش کاری ذهنی خودم را دارم.

    فقط تفاوتی که این حالت وبلاگی با "سیف مود"سیستم عامل ها و نرم افزار ها و ... برای من دارد این است که، آسیب پذیری برایم به نقطه ی اوج خودش می رسد؛ دقیقا مانند حالت درددل با یک دوست. اگر شخصی هر گونه تمسخری کند و یا کنایه ای بزند که دقیقا بفهمم با دانستن این رازهای نیمه مگوی ِ اینجا، بر زبان کیبورد خود آورده است، خیلی من را اذیت می کند. اصلا قلبم را می شکند!

    گاهی به تفاوت ها فکر می کنم و پیش خود می گویم، من شاید از یک توهین در بیرون این دنیای مجازی، نرنجم و ناراحت نشوم چون می دانم که آن شخص از روی آگاهی از درون من، آن حرف ها را نزده است و قصدش فقط تحریک من است، اما در اینجا کاملا قضیه فرق می کند و هر حرفی در اینجا کاملا می تواند من را از لحاظ ذهنی به هم بریزد و پریشان کند و یا برعکس، از یک تعریف بیشتر از دنیای واقعی خوشحال و راضی شوم!

    ----

    +در دانشگاه(1): صبح سوار اتوبوس ِ داخلی ِ شلوغ ِ دانشگاه میشوم، راننده برای کاری لحظه ای از اتوبوس خارج شده، ازدحام به شدت زیاد است و تا پای پله ی اتوبوس آدم ایستاده است، در این گیر و دار راننده اتوبوس می خواهد سوار شود که برویم اما می بیند که ای دل غافل! کسی ایشان را به داخل راه نمی دهد و هی با صدای بلند میگفت: "بابا من راننده ام می خوام برم تو!" یک اوضاعی شده بود که بیا و ببین، آنهایی که با سختی خودشان را چپانده بودند داخل حاضر نمی شدند پیاده شوند و آن هایی که پایین مانده بودند دندان تیز کرده بودند برای سوار شدن و بقیه داستان...!

    +در دانشگاه(2): انتهای کلاس، ساعت 10، استاد که سوژه کل کلاس است بهنگام حضور و غیاب، در سخنی گرانبها می فرماید: "بعله، خوووووب، شما کلاس صبحید یا عصر؟!"

    +گیر چه دیوانه خانه ای افتاده ام!

  • Likes ۵
  • یک پرسش دشوار

            

                       

    "+یک سوال، بپرسم؟

    -آره، پرسیدی دیگه همین الان! (لبخند میزند!)

    +اذیت نکن!

    -بگو

    +دنیای تو چه رنگیه؟!

    -چطور مگه؟!

    +(با تردید نگاه می کند) هیچی، میخواستم ازت خواهش کنم اگه میشه چند روز مهمان دنیایت شوم؛ اگه رنگش قشنگه که مطمئنم هست... .

    -(لبخندش کمرنگ میشود) باز چهار تا کتاب خوندی؟! برو پی کارت!"

    -----

    +روزانه نویس از من در نمی آید!

  • Likes ۳