کاش نشود...
می ترسم مستقیم به تو نگاه کنم...
همه چیز بطور رویا گونه ای واقعی بنظر می رسد و چشمان من دیگر تحمل چنین چیزی را ندارند...
همیشه محو تماشای بازتاب چهره ت از آینه می شدم یا حتی از شیشه ی شکسته ی پنجره ای با اضلاع نابرابر!
غرق رویایت در بازتاب وجودم، در خواب هایم، بدون دست و پا زدن های بیهوده...تو یکهو بر من نهیب می زدی که، هی! دست از آینه بکش! در حقیقت زندگی ت شنا کن!
تو یادت نمی آید...
رویایی که همیشه ته قصه اش، وقتی همه چیز زیادی خوب میشد، من آکنده از محبت و دانایی ت می شدم و لذت می بردم، تیک تاک ساعت هایش رنگ به رنگ موسیقی می شدند برایم ...یک اتفاق ناگوار می افتاد...
همیشه یک جور تمام میشد! همه چیز طوفانی می شد...من مثل حجم مومی ذوب می شدم در کنارت و تو در اوج خندیدنت، ناگهان صورت ت بی حالت می شد و بدون توجه به من، از کنارم می گذشتی... گویی دیگر من را نمی شناسی...!
و من، آدمک مومی، در گوشه ای از همان خیابان لعنتی، کنار همان دیوار مهربانی ات! زیر همان گرمای هولناک خورشید و باران شدید، نابود می شدم...چشمانم هم حتی دیگر رفتن ت را درست نمی دید...بی دهانی برای اعتراض، بی چشمی برای گریستن ...فرقی نمی کند، می شدم یک تکه موم، یک تکه سنگ بی شکل، که نفس می کشد، درد می کشد، قلب ش تیر می کشد و هیچ کس نمی فهمد حتی تو...شی ای بی ارزش می شدم که حتی خودش هم خودش را فراموش می کند...
و حالا...نور خورشید بر لبخندت خیمه زده ست...درست مثل الان...
تیک تاک ساعت ها همان رنگ موسیقی را گرفته ست...
صدای رعد آمد...
دارم ذوب می شوم...
ساعت چند است؟!
وای از این فکر ناگوار من...
یکی از همان رویا ها ست حتما...
از انتهای رویاهایم همیشه می ترسم؛
واقعا می ترسم...
کاش اتفاق نیفتد...
- - - -
+ترجمه ذهنی یک موسیقی...همان موسیقی های که گوشم را میدرد..کیفیت خوبش را پیدا کنم حتما میگذارم.
+یک نکته را هم عرض کنم که من از کسی انتظار این را ندارم که لطف کند و کامنت بگذارد و وقتی به وبلاگ کسی سر می زنم و نظر می گذارم، صرفا بخاطر این است که از مطالبش خوشم آمده ست...پس راحت باشید کلا!