ثانیه های یخ زده

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۵/۱۱
    ...
  • ۹۶/۰۳/۱۳
    ...
  • ۹۵/۰۵/۲۴
    24

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

کارش رو بلده!

                

راست می گفتند، زندگی با پنبه سر میبرد! خیلی آرام کارش را می کند؛ حرفه ای! کارش را بلد است. تیغش کند ِ کند وضرباتش کاری ِ کاری... ما که  با این پدیده هیچ جوره کنار نیامدیم و همیشه دست به یقه بودیم با خود و زندگی... .

خودم را می بینم که از یک شخصیت ایده آل گرا سقوط کردم به یک شخصیت که بدنبال کیفیت است و حالا هم که تنها به دنبال کمیت هستم، یعنی یک شغلی داشته باشم، یک غذایی را بخورم تا شکمم سیر شود، خوابی را داشته باشم هر چند ساعتی شد و دوستانی داشته باشم که در خیابان میبینم تنها کلاه از سر بردارم و روز به خیر بگویم!

هر چقدر جلوتر می روی انگار سخت تر میشود، خصوصا حالا که خودم را تنها تر از هر زمان دیگری حس می کنم. تنها مقابل این همه چیز های پیچیده...سخت است جان من! من زندگی را این طور می بینم، یک چیز سمج چسبناک و قیر مانند که به وجودم چسبیده و زمان آن را به مرگ تبدیل می کند...دوست داشتنی به نظر نمی آید!

                

---

+پست دو عکسه! یک چیزی تو مایه های سلطانی در چلوکباب!

+شکستن قلب چیز بدی بود که طعم تلخش را چشیدم.

+یکی از آشنایان در مهمانی بود و در آن مهمانی می خواست از پسر صاحب خانه که تازه دکترایش را گرفته بود جلوی پدر و مادرش تعریف کند و بگوید یک پارجه آقاست؛ برگشت گفت:" ماشالا...یه تیکه پارچه ست!"

+من این یک هفته را هم درگیرم بعد از آن اطراق می کنم در وبلاگتان ای دوستان گرامی.

  • Likes ۱
  • 24

    ز دست دیده و دل هر دو فریاد

    که هر چه دیده بیند دل کند یاد

    بسازم خنجری نیشش ز فولاد

    زنم بر دیده تا دل گردد آزاد

    ----

    +... 

  • Likes ۲
  • زندگی می گه: سریع، سریع تر

             

    خیلی دوست دارم یک گوشه خودم رو گیر بیارم و وقتی اون جا  بهانه آوردم که وقت کمه و زمان داره به سرعت می گذره، ناگهان برگ برنده م رو رو می کردم و زمان متوقف می شد. حالا من بودم و خودم. بدون هیچ عجله و بدو بدو در مسیر پر شتاب زندگی. اون وقت با آرامش تمام خودم رو بیشتر بررسی می کردم. بدون گذر زمان، بدون هر عادت...شاید خروجی ش کلید رهایی خودم از خودم بود و چشیدن بعد تازه ای از زندگی خود.

    ---

    +یک کار کوچک انجام دادم و اولین پول قابل توجه م رو بدست آوردم. برای خودم قابل توجه البته وگرنه صد هزار تومان که پول تو جیبی ساعتی بعضی هاست. طعم خوبی داشت!

    +یه کلیپ کوتاهی داشتم میدیدم، یک کودک 6 ساله در خیابان نقش بچه هایی رو که گم شده اند بازی می کرد البته در دو حالت مختلف. حالت اول لباس شیک و مرتب تنش بود و مردم همه ازش می پرسیدند پدر و مادرت کجا هستند و خلاصه توجه می کردند. در حالت دوم وقتی با لباس فقیرانه و سر و وضع نامرتب در خیابان قرار گرفت هیچ کس کوچکترین توجه ای بهش نکرد... اینجاست که با اجازه جناب سعدی باید بگویم: نه، همین لباس زیباست نشان آدمیت!

    تهوع آور می شه گاهی...

    +

  • Likes ۱
  • فصل نو

    وقتی عده ای حضورشون توی زندگیم کمرنگ شده و بدون رودربایستی باید بگم کنار گذاشته شده اند،  میتونم پیش خودم بگم که هی پسر فصل جدیدی از زندگی ت داره یواش یواش آغاز میشه... اون آدم ها رو سعی کن فراموش کنی... جای زخم هایی که به روحت زدند بالاخره ترمیم پیدا میکنه... یا لااقل اگر هم که ترمیم پیدا نکرد از این خوشحالی که حداقل این ضربه ها بیشتر ادامه پیدا نکرد...چه میشه کرد زندگی ست و تحمل باید مرا.... 

    ----

    +با گوشی هستم و آپلود عکس کمی سخته... 

    +رسم الخط م رو به محض  بهبودی اوضاع درست می کنم. 

    +تابستون بهتره بره پی کارش... این آب و هوا زجر آوره برام. 

  • Likes ۳
  • نیمه شب

    باید برم کوهی جایی...تا اونجایی که می تونم فریاد بزنم...انقدر فریاد بزنم که صدام چند روز بگیره...چند روز دوست دارم دوباره توی حالت استند بای برم...از اون وقت هاست که بیخودی بهانه می گیرم و پرخاش می کنم..بهتره با کسی کار نداشته باشم...

    ---

    +روز ها خوم رو ملزم کردم و میرم کتابخونه سالن مطالعه ش، یه تکه کوچک از بهشتم، یعنی سکوت رو پس می گیرم. سه چهار ساعت اونجام. کتابخونه فنی هم نمیرم که آشنا نبینم (از هر ده نفر یکی رو میشناسم اونجا!) میرم کتابخونه روانشناسی و ادبیات که پرنده پر نمیزنه.

    +این نوع عامیانه نوشتن رو اصلا دوست ندارم اما فعلا این نوع نوشتار متناسب حال منه. دوباره خوب میشم و برمیگرده به حالت درستش.

  • Likes ۱
  • بپا نگاهت گیر نکند

              

     

    مبادا که نگاهمان گره بخورد، یک نگاه ملتمسانه در آینه من را می پاید...چند ثانیه نگاه خیره و زل به آینه...اوه دارد من را آب می کند...

    من را نجات بده...افشین...

    نجات دهنده ام درون آینه ست؟! هه! این که اوضاعش از من بدترست! انقدر بد که دلت به حالش می سوزد و می خواهی در همان دستشویی جلوی همان آینه بزنی زیر گریه...

    چه لحظه ای! چه لحظه ای! هر دو با هم گریه می کنیم! چه صادقانه!

    ----

    +وقتی در خیابان بچه ای بهم زل می زند حتی اگر خیلی هم پکر باشم اما باید بهش لبخند بزنم، هیچ راهی ندارد! حالا زبان درازی بماند که گاهی به سرم میزند انجام دهم!

    +این مجسمه را در ویترین مغازه دیدم، دلم یکهو پایین ریخت، پیش خودم گفتم درد مجسمه بودن برایش کم بود حال باید روی به دیوار روزگار بگذراند. 

                                            

               

  • Likes ۱
  • بیوه سیاه

                

    ...یکهو می بینی فاصله بینتان از یک طلق نازک بی رنگ، به یک شیشه دودی ضد گلوله ضخیم تبدیل می شود، که دیگه نه می شناسیش، نه صدایش را تشخیص می دهی و دوباره می بینی که باز هم در همان عمق از تنهایی که بودی، هستی!...*

    اینجا احساسی تر می شوم و تغییر نوع تایپم را ببخشید.

    از تنهایی م لذت می برم می تونم به تموم کارهام با فراغ بال نگاه کنم، زیر و روشون کنم. دروغ نگم کمکی هم احساس غرور می کنم؛ اما از یک طرف هم می بینم که چه شخصیت وابسته ای دارم و اینجاست که همه چیز به هم میریزد.

    یک نوع عنکبوت هست که به بیوه سیاه معروفه، این عنکبوت جفت خودش رو هم آخر سر می خوره! توی عشق و عاشقی م هم من عاشق تیپ دختری می شوم که همین اسم رو رویش میگذارم.بیوه سیاه! ایده آل ترین و اسطوره ای ترین حالت عشق برای من چنین می شود که روحی شوم، آهی شوم در کالبد آن شخص اسطوره ای و ایده آل...حالتی که در آن از شخصیت خودم، از ذهن خودم خارج شوم.

    کاملا می دونم که شخصی چنین، هرگز وجود نخواهد داشت چون انسان بی نقص، ابرانسان، هرگز وجود ندارد و من رو این مجبور می کنه که هرچه بیشتر به ذهنم بازگردم، در ذهنم زندگی کنم و از دنیای واقعی دور شوم. چون واقعیت من رو از خودش فراری می ده. این همون موضوعیه که می تونم بگم در تناقضه با لذت بردن از تنهاییم و این ستیز هر روز و هر روز در من وجود دارد و بیشتر میشود، شطرنج بازی کردن با خود، مچ انداختن با خود؛ ستیزی که اگر در انتهایش هم کسی از من بپرسد که چی شد بالاخره فرجام این نبرد؟ و من هم با صدای بلند بگویم هیچ، هیچ...!

    ----

    +نجوای درون:"زندگی رو آنقدر جدی نگیر..."

    -فرمانده وقت مغز من:"چی میگی تو؟! بشینم فیلم کمدی هر روز ببینم که حالم خوب بشه؟! می خواهم نشه صد سال سیاه! " پرخاش می کند.

    +"تو چیکار داری گول زدن خودت هم یه راهشه دیگه. نکنه تا آخر عمرت می خوای همین طور از درون خودت رو بخوری و همینطور بری و بری پایین تر؟ لااقل دو صفحه کتاب مفید ورق بزن، حالا درسی نخواستیم."

    - "ولم کن بابا. اه. دست از سرم بردار. راحتم بذار. گوش کن. گوش کن صدای این گیتار چقدر قشنگه...پس این دوپامین های لعنتی کدوم گوری هستند؟!"

    +سرش را تکان میدهد و به افق خیره می شود!

    ---

    مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم                   که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

    ----

    *بخشی از متن را آوردم، برای این که سرتان را درد نیاورده باشم بیش از این!

  • Likes ۲