ثانیه های یخ زده

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۵/۱۱
    ...
  • ۹۶/۰۳/۱۳
    ...
  • ۹۵/۰۵/۲۴
    24

۷ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

کبریت

                

آتش از کبریت جسم می‌یابد
نفسی زنده با سیمای خود،
با درخشش خود، عمر کوتاه خود.
از شعله‌هایش گازها برمی‌خیزند،
بخشیدن ِ بال، لباس، حتا بدن:
شیئی کاملاً جنبنده، پرتحرک.

این‌ها همه سریع اتفاق می‌افتد!

تنها سر است که قدرت آتش‌گرفتن دارد
وقتی که با واقعیت خشن برخورد می‌کند

صدایی شبیه شلیک تپانچه!

اما زود آرام می‌گیرد
راست می‌ایستد، سریع، بادبانی باد افتاده
مثل قایق مسابقه
سفری به ‌درازای چوب خویش

به دشواری به پایان‌اش می‌برد
به جا می‌گذارد
کلاهی سیاه مثل کلاه کشیش دهکده.

"فرانسیس پونژ"

----

+اتفاق خوبی بود برایم امروز، آشنایی با آثار شاعر بالا...کاملا شگفت زده شدم و بسیار کیف کردم.

+امروز از جهت دیگر هم باز شگفت زده شدم و آن هم سر امتحان نقشه کشی متوجه شدم

کار با نقاله را از یاد برده ام و هیچ راهی هم برای استفاده ازش پیدا نکردم...! برای آماده شدن

امتحان همیشه این یک قسمت را رد می کردم و تصور می کردم بلدم که دیدم ای دل غافل!

اصلا از همان اول هم من نقشه کش نیسته* و نبودم؛ از قدیم هم معلم ام می گفت بهم که "تو با خط کش هم باز خط روکج می کشی!"

+این یکی خبر ناگوار تری بود که فهمیدم حدود یک میلیون عکسی که در تبلت خدابیامرزم بود و تصور می کرد بک آپ گرفتم ازشان در کامپیوتر، همگی به باد فنا رفته اند! تصورش را بکن از سال 86 تا همین یک ماه پیش! این تصاویری هم که باقی مانده بود همگی در اینترنت آپلود شده بودند.

---

*احتمالا درستش "نبوده و نیستم" است و این سوتی ام من را یاد آن لطیفه انداخت که می گوید:"

سوار تاکسی بودم ، راننده با ماشین پشتی دعواش شد گفت: ببین داداش، من اینجا وایسادم و وای خواهم ساد! میفهمی؟ وای خواهم ساد!

  • Likes ۰
  • هیچی

    وسط درس خوندن(شب امتحانی که الان باشه!) بودم یک دفعه حواسم رفت به پدر و مادر ها و علی الخصوص پدر و مادر خودم...

    درسته که همواره نحوه قضاوتم نسبت به اون ها ضعف داشته و هیچوقت نتونستم راجع به خوبی هایشان به من و کارهاشون درست قضاوت کنم؛ ولی این رو خوب می دونم که هیچ خوب نیست وقتی میبینم، مادرم که من رو به این دنیا آورده ست پس از چند سال ذره ذره خودش رو کشته و تمام رویا ها و آرزوهایی رو که داشته و دارد، از تن و ذهن خودش بیرون کشیده و در وجود من ریخته ست...هیچ خوب نیست که پدرم خودش را در آینه فرزندش یعنی من ببیند...چقدر خوب بود کمی مراعات حال من را هم می کردند...من تحمل این درجه از مسئولیت رو ندارم...من نمی توانم حامل روح سه نفر در خودم باشم...می شکنم... .

    ----

    +شاید هم شکسته م نمی دونم!

  • Likes ۰
  • کدام؟

                            

                                     

     تنهایی حس بدییست؛ ولی به نظرم احساس تنهایی در جمعی مثلا دوستانه، بدتر است... .

    -----

    +یک درس ارائه داشت، رفتم برای ارائه دادن در کلاس، اما چون با لپ تاپ و ویندوز بالاتر از ایکس پی کار نکرده ام، در عین تسلط علمی و آموزش دادن به یکی دو نفر، در آوردن صفحات و مقالات و نرم افزار لنگ می زدم و مدام اشتباه می کردم؛ اواخر کلاس هم بود و استاد ِ بی حوصله،فرصت بیشتری به من نداد! به هر حال زندگی همین است غیر از این بود تعجب می کردم.

    +عکس(به قول رفیقم فرتور) خودم است، شلوار کردی نپوشیدم اما لابد سایه ام به این مدل شلوار علاقه مند است که اینطوری در عکس افتاده ست!

  • Likes ۰
  • قلب خسته

                

                   

                      چشم ِ خسته، بسته می شود...

                      قلب ِ خسته، می ایستد...

    ----

    +یاکیده

  • Likes ۱
  • قلب بچییینی!

        زمستان رسید...

  • Likes ۰
  • اندر حکایت دوستان...

                               

                                                 

    بله عزیزان این هم حکایتی ست که من با دوستانم دارم.یک حکایتی تعریف می کنم امید است کمی از دلگیری من را بتواند نمایش دهد.

    "روزی دوستی نه چندان فابریک با من تماس گرفت و من اون روز واقعا حوصله پاسخ دادن نداشتم پس گذاشتم که تلفن بی جواب بماند.اما گویا ایشون دست بردار نبود و چند ساعت بعد باز هم تماس گرفت و من هم پیش خودم گفتم که لابد کار واجبی داره و تلفن ش رو پاسخ دادم.به من گفت بیا یه چند ساعتی بریم بیرون من هم گفتم اوکی.

    ساعت چهار بعد از ظهر مرداد ماه.در پارک قرار گذاشت و من هم متعجب و مشتاق که دلیل اصرار چیه.بعد از حدود بیست دقیقه گپ زدن خواست مهربونی ش رو نشون بده و گفت من برم یه چیزی بخرم بیام.من هم معمولا در بیرون دوست ندارم چیزی بخورم چند بار گفتم من نمی خورم و ... اما افاقه نکرد.دیدم با فالوده ای خانواده (یک ظرف و دو قاشق) برگشت و من هم از ترس این که فالوده ها آب شه و آب دهان ها قاطی شه در ظرف تند تند می خوردم و بعد که دیدم فالوده داره آب می شه گفتم خیلی ممنون و سپاس من به اندازه کافی خوردم! ایشون هم گفت عه؟! چه زود!

    به هر حال، گفت برویم بر روی چمن ها کمی بنشینیم من گفتم خیسه ها! گفت نه فکر می کنی دو دقیقه نشست و من هم همانطور مثل برج ایستاده بودم گفت بشین خیس نیست، نشستن من همان و خیس شدن تا مغز استخوان همان!
    همه ی این ها در فضای بدور از شوخی بود و اصلا قصد شوخی نداشت!

    کمی روی چمن ها نشستیم بعد روی چمن ها دراز کشید و پس از کمی صحبت به من گفت این کلیپ رو ببین ، بعد از این که کلیپ رو دیدم سر بلند کردم و گفتم هههه خیلی باحال بود ایشون هم در جواب خرناسی کشید و رفت به دیدار پادشاه پنجم!

    شما جای من، از عصبانیت و حماقت چه باید می کردم..هیچ نگفتم و تحمل کردم..بعد از ده دقیقه شانس من گوشی ش زنگ خورد و کمی بعد بدرود گفتم."

    ----

    با چند تا از رفقای دیگر دانشگاهی هم که وقت می گذارنم قضایا طور دیگری پیش می رود که بعد از کمی صحبت، یا در پی رفتن به رستوران هستند یا پی خرید تنقلات بی ارزش..دیگر کم مانده رک و پوست کنده بگویم که من نه دهان غذا خوردن در بیرون را دارم و نه پول زیادی، برای هربار رستوران رفتن و خوردن غذاهای ناسالم، اما هر دفعه با بهانه ای به قول اهل فن، می پیچانمشان.

    ----

    +من در پی داستان فانتزی،سریال های آمریکایی،تعقیب کالاهای پر زرق و برق 2015،2016، آدم جدید،اخبار سلبریتی ها، جشن تولد،عکس سلفی، مسافرت مجردی و ... نیستم! یعنی خسته تر و کم انرژی تر از این حرف ها هستم. این ها چطور با من دوست شدند در عجبم!

    +باید باز دوستانم را غربال کنم، غربال و غربال، انقدر غربال که حقیقت نمایان تر شود که چقدر تنها هستم.

    +پوزش زیاد حرف زدم.

  • Likes ۰
  • من لعنتی

    یک بند دارد گریه می کند...بی تابی می کند...تمام تنش زخم های بدی برداشته ست...پیراهنی که بر تن دارد خیلی خیلی برایش بزرگ ست...به اندازه ای بزرگ، که بیست و اندی سال، رویای من هم نتواند حجم خالی اش را پر کند...با آستین ش بینی اشک و خون آلودش را پاک می کند...نگاهش تشنه محبت دیدن بود...دوست داشت دست بکشم بر موهایش...آرام آرام برایش قصه بخوانم...خوابش ببرد...رویا ببیند...بزرگتر شود...و من اما تنها...ماهرانه قطره اشکم را از دیدش پنهان کردم و گفتم خب خب لوس نشش وو...

    لعنت، صدایم لرزید...دلم برایش می سوخت که گیر من بی مسئولیت افتاده ست که مجبورست به تنهایی با همه چیز دست و پنجه نرم کند...سریع روی برگرداندم و بدون هیچ حرفی آن جا را ترک گفتم... .

  • Likes ۰