ثانیه های یخ زده

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۵/۱۱
    ...
  • ۹۶/۰۳/۱۳
    ...
  • ۹۵/۰۵/۲۴
    24

۱۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

در خواب ِ من راه میروید، یواشکی!

                         

                         

  

    حدود سال 87 میشد که نیاز پیدا کردم در جایی بنویسم، وبلاگی زدم در بلاگفا و هر از گاهی چند پست از شعرای معروف با چاشنی عکس پست می کردم که نام آن وبلاگ(ای بدک نیست...) بود.

پس از یک وقفه طولانی و فعالیت کمتر و کمتر من؛ در سال 89 کم کم همان وبلاگ تبدیل شد به یک فتوبلاگ،عنوانش هم به (بی نهایت منبسط) تغییر یافته بود که در توضیحش نوشته بودم(وبلاگی برای بیان مینیاتوری افکارم!) بیشتر عکس بود، عکس های مفهومی و کاریکاتور های اجتماعی، فلسفی. علاقه ی خودم را در این زمینه از بیان افکارم، پیدا کردم. در آن برهه ی زمانی بود که یواش یواش تعدادی دوست و مخاطب ثابت پیدا کردم، کم کم مطالب وبلاگ های دیگر هم برایم جذاب شد و چند وبلاگ ثابت را برای خوانش یافتم.

                                

در اوایل تابستان سال 91 بود که با شرایط نه چندان جالب فکری-روحی، مطالب وبلاگم هم به سوی تیره و تار شدن پیش رفت. در آن زمان بیشتر بریده های کتاب هایی را که می خواندم با یک عکس مفهومی، دارک ترکیب  و پست می کردم و در انتها هم توضیحی چند جمله ای درباره ی وضعیت خودم میدادم.

باید ذکر کنم که از همان ابتدا رسم الخط من همینطوری بود و تغییری نداشته است.

در اواخر تابستان 91 شروع کردم به نوشتن شرح حالم البته خیلی ابتدایی و کم؛ دفعه ی اولی که شروع کردم به نوشتن، پس از پایان نوشتن بوووم...مانند این که چیزی منفجر شده باشد، شخصی کامنت گذاشت که "مثل این که خیلی وقت بود با کسی درددل نکرده بودید!" اوج دوران فعالیت من در آنجا بود که تقریبا هر سه روز یکبار پست می گذاشتم. بسیار دوران ناگواری بود. بگذریم.

هر چه زمان به جلوتر می رفت بیشتر سعی کردم که خودم بنویسم، که با چند داستان و نوشته کوتاه شروع کردم به قلم زدن و حتی طبعم را در نوشته هایی شعرگون امتحان کردم. حالا نمی خواهم زیاد وارد جزئیات شوم ولی در آن زمان، در محل ما حدود یک ماهی میشد که اینترنت قطع بود و من گاهی نوشته ام را در موبایلم میریختم و به دو کوچه بالاتر میرفتم و مطالبم را میفرستادم و کامنت دوستان را هم چک می کردم و پرواضح است که چقدر سخت و در عین حال شیرین بود.

                  

در اسفند 91 آدرس و عنوان وبلاگم تغییر یافت، عنوان وبلاگم شد (تفکر فرسایشی) و آدرسش هم همین آدرس وبلاگ فعلی. خودم بهترین حس را در آن وبلاگ داشتم و مثل این که در آن برهه به نظر خودم خیلی خوب و روان مینوشتم آنجا و بصورت هفتگی پست میگذاشتم تا شهریور 93 که حس کردم چند آشنا وبلاگم را میخوانند و چند مزاحم هم داشتم، دوباره تغییر آدرس دادم که عنوان الان این وبلاگ را از آن قرض گرفته ام.

به همین منوال ادامه دادم تا آن دوره ی سیاه و این که تمام نوشته هایم پاک شدند و تصمیم گرفتم به اینجا بیایم تا الان.

وبلاگ هماره برایم ابزاری بوده برای بیشتر شناختن خودم و چراغ قوه انداختن به زوایای تاریک شخصیتیم و راهی برای مقابله با غم و استرس های روزانه ام. در این میان شخصیت اجتماعی ام هم بیشتر محک خورد و درس های خوبی را آموختم.

در این میان، وبلاگ ها و دوستان خوبی پیدا کرده م که فراموش کردن بعضیشان واقعا ناشدنی ست. این لیستی که می نویسم بیشتر مربوط به دوستان قدیمی است و امیدوارم فرصتی پیدا بشود تا افتخار این را داشته باشم که درباره دوستان جدید هم بنویسم.

بهترین وبلاگ هایی  که تابحال خوانده ام:

وبلاگ دوست خوبم ایمان(که با اکثر پست هایش همیشه من را به فکر فرو برده، یا در اوج خنداندن ما را گریانده و برعکس) 

وبلاگ خزنده(دقیق در یک کلام و  معمولا در هربار سر زدن به وبلاگش چیزی می آموزم.)

وبلاگ نیمه سیب سقراطی(گرم و صمیمی می نگارد، هرگز کامنت گذاشتن برای وبلاگش برایم سخت نبوده ست.)

وبلاگ Conceptual(که متاسفانه دیگر هیچ نشانه ای ازشان نیافتم و تحلیل های زیبای اجتماعی ش را دوست داشتم)

همراهان و رفقای ویژه و قدیمی:

یاسی( همیشه با دقت زیادی پست های وبلاگم را می خواند و با خلاقیت زیادی هم کامنت می گذارد. قدیمی ترین دوست وبلاگی م که متاسفانه زیاد در وبلاگ نویسی فعال نبوده و نیست.)

نیمه سیب سقراطی(نظرش را خیلی صریح و خوب می گوید، در دوره ای به هیچ وبلاگی سر نمی زدم ولی هرگز من را فراموش نکرد و بدون هیچ حساب گری ای کامنت می گذاشت که هیچ وقت از یاد نمی برم.)(از سال 92 افتخار خواندن و لذت بردن از وبلاگ و کامنت هایش را داشته م.)

یکسری از دوستان هم بودند که به من سر میزدند اما الان متاسفانه یا خبری ازشان ندارم و یا سرشان شلوغ تر از این حرف هاست:

آریانا(امیدوارم سلامتی ش را دوباره بدست آورده باشد)- کاکتوس،"یکبار گفتم مانند ربات پست وبلاگی میگذاری که واکنش تندی نشان نداد:)- ناهید- مهرداد- Conceptual- زینب- سایه - صبا- آرمان(علیرغم سن کمش خیلی خوب داستان کوتاه می نوشت.)- محیآ(همیشه عکس های وبلاگش را دوست داشتم)

پوزش اگر کسی را از قلم انداخته ام.

چه دوستان قدیمی، چه دوستان جدید، از شما خیلی چیزها در زندگی آموختم و باید بگویم:

از شما سپاسگزارم.

ارادمتند افشین :)

                                              

-----

+ این قسمت به علت دلیل بر حق مخاطبان گرامی، حذف شد. برای نظر دادن شاید کمی زود باشد.

+حرفهایم شبیه بازنشسته ها شده در این پست!

  • Likes ۳
  • کوچه های غمگین

            

             

    روز هایم برای من میگذرد چون عمرم، که ثانیه به ثانیه از آن کوتاه میشود، نفس هایم را میشمارم، سنگینی هوا را روی بدنم حس میکنم و می ترسم، واقعا میترسم، با این وجود لبخند میزنم، با موسیقی تا قله ی نابود شدن ذهنم پیش میروم اما رنگ از روی چهره ام نمی پرد. همه چیز از بیرون اوکی است.

    من از یک حضیض فکری - روحی ِ خیلی سخت، جان سالم به در بردم و حال دیگر واکسینه شده ام. حال می فهمم که چطور آن بعد از وجود خودم، آن من ِ سرخود را که مثل یک هوو برای خود و زندگی ام می ببنم، تحمل کنم و دم نزنم. به نقاط مثبت نداشته یا خیلی کم ش فکر کنم،

    لازم نیست پیش گو باشم تا بتوانم حدس بزنم که آن بخش تاریک از وجودم، من را به مرز نابودی می کشاند مثل یک سرطان بدخیم. مانند یک علف هرز نمی گذارد من کمی بدون درد، بدون فکر، بدون آزرده خاطر شدن نفس بکشم.

    از ذهنم، این جای بی در و پیکر، لحظه ای را از وسط یک تصور، یک رویا، یک داستان، یک بازتاب به جلوی چشمانم می آورم:

    فرشته ی مهربان از بیرون پنجره به من قوت قلب می داد خیلی فانتزی از این قلب های فانتزی می فرستاد برایم، خودم را جمع و جور کردم، کمی صاف می نشینم روی مبل، آب دهانم را قورت می دهم، دستانم دسته های مبل را پناهگاهی می بیند و سفت آن را میگیرد، ناخن انگشت سبابه ام، با پوست انگشت شستم نزاع را آغاز می کند؛ روزگار سر شوخی اش را بازکرده ست با من. چطور و چرا باید به او یکی از درک ناشدنی ترین حس ها را حالی کنم؟! هر وقت که مزه ی یک غذا را توانستم با صحبت کردن، در مغز کسی فرو کنم این را هم  می توانم!

    وقتی که کلمات را با احساس و زبان و حنجره و لبانم تولید می کنم و پیغام هایی عقیم را برای ملتفت کردن ش، روی آن ها سوار می کنم، کاملا به چشمانش خیره می شوم؛ دست هایم را تکان می دهم، از مثل های معروف و کلمات سخت استفاده می کنم شاید لحظه ای فکر ترحم به ذهنش خطور نکند؛ ولی هیچ چیزی دوام نمی آورد. هیچ چیز. همه چیز مانند برف ِ جلوی نور خورشید آب می شود، بله! آدم برفی دارد روی مبل ش وا میرود و آب می شود.

    نفسی عمیق میکشم، نگاهم را می دزدم، خودم را میبازم و با صدایی لرزان و خیلی آرام میگویم "می فهمی؟ منو درک میکنی؟" منتظر جواب نمی شوم سرم را می اندازم پایین، کلاه را بر سرم میگذارم، به فرشته ی مهربان هیچ محل نمی گذارم و از همان راهی که آمده بودم، برمی گردم. منتظر طنزپردازی قابل ستایش روزگار نمی شوم، چراغ ها را خاموش میکنم، پرده ها را می کشم، سایه ام را می کُشم و در تاریکی فرو میغلطم؛ و این بار به این دل می بندم که شاید گرمی اشک هایم تن این آدم برفی را آب کند و نه پوزخند سرد او.

  • Likes ۵
  • برف و بلوف و دروغ!

              

                

    یک جایی هم حرف از زمستان شد و ... به دوستی گفتم "بهمن ماه ِ امسال باید از هیکلش خجالت بکشه!" دو سه روز نکشید این طوری از خجالتمان درآمد!

    ---

    +تبلت خدابیامرزم را که گفته بودم برای تعمیر برده بودم، اولین مغازه ای که بردمش بعد از یک هفته تلاش شبانه روزی دست آخر گفت من نتونستم عیب ش را پیدا کنم و من هم تبلت را ازش گرفتم حالا این ها مشکلی نیست، این جالبه که همین یکی دو روز پیش تابلو زده بود و مقامش را ترفیع داده بود و جلوی مغازه ش نوشته بود تعمیرات فوق تخصصی!

    تعمیر کار دوم هم بعد از بیست روز آزگار، پس از این که زنگ زدم به دروغ به من پشت تلفن گفت تبلتت درست شده و هزینه ش هم شصت و پنج هزار تومان، ما هم با خوشحالی رفتیم که تحویل بگیریم اما دیدم تعمیرکارش به من دروغ گفته بوده و فروشنده نتوانست تبلت را روشن کند و برگشت به من گفت:"این درست شده فقط باید بدی یه جای دیگه فلشش کنن واست!" من هم گفتم بسیار خب اگر درست شده هزینه ش چه می شود؟ که گفت هیچی! :|

    آخر هم همینطور گوشه خانه دارد خاک میخورد تا هر وقت حال و حوصله داشتم بروم و به یک بیستم قیمت بفروشمش.

    این ها را گفتم که بگویم حتی در همین موارد ساده هم به راحتی دروغ می گویند در صورتی که اگر راستش را میگفت من دارشان میزدم؟!

  • Likes ۶
  • لیموتلخ

                                

                                                          

    دوستی نباید مثل خوردن لیموشیرین باشد! اول ش شیرین و پر از لذت و در انتها تلخ و دور ریختنی!

    تجربه ی این دوستی ها آسیب زاست و مجبورت می کند که دوباره به این تئوری فکر کنی که آیا رابطه

    دوستی، تا جایی پایدار ست که سود بدهد؟

    ----

    +آرزو می کنم که در یک رابطه دوستانه(!)، هرگز مجبور نشوید تا با یک لیموشیرین همذات پنداری کنید!

    البته لیموشیرین آب لمبو شده ی خسته...

    :(

  • Likes ۶
  • بابای بد...مامان بد!

                       

                    

    حس خوبی نداشتم و دکتر گفت آبستن شعری چندخطی هستی! بشارت دهنده بود یا بیم دهنده کاری ندارم اما من هم نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم، عکس مناسب برایش انتخاب کردم، چند تا تشکر و قدردانی هم گذاشتم تنگش اما موقع ارسال مطلب حس کردم شعر بیخود و بی سر و تهی ست...!

    به راحتی سقطش کردم و حال عذاب وجدان دارم! آن نوشته ی وروجک خیلی حرف ها برای گفتن داشت، و من، آن موفقیت بالقوه را از بین بردم. :(

    ----

    +این دکمه لایک تزئینی نیست و آن را برای دوستان کمی تنبلم درست کردم؛ باشد که از آن هم استفاده کنید.

    اگر هم احیانا مشکلی وجود داشت و دکمه کار نمی کرد، حتما من را آگاه کنید.

    سپاسگزارم :)

  • Likes ۵
  • واقعا ممنون!

             

                 

     

    بله دوستان، همه از معایب ش گفته و می گویند بگذار ما هم یکی از مزایایش را بگوییم باشد که تنهایی هم مانند غم از ما راضی باشد.

    یکی از مزایای تنهایی پرورش حس خیال است! چطوری؟ خدمت شما عرض می کنم. در تلگرام نه دیگران حوصله حرف های من را دارند و نه من حوصله حرف های شان را؛ در نتیجه گاهی اوقات از سر تنهایی و صد البته بیکاری می روم در پی وی خودم و شروع می کنم به تایپ کردن! وقتی که تایپ می کنم آن بالا می نویسد Afshin is typing... و من ذوق می کنم و کمی هم هیجانی میشم که الان چه پاسخی میخواهد آن جا درج شود :)

    بعله این را گفتم که ناگفته ها را گفته باشم و از تنهایی عزیز و وفادار قدر دانی کنم که به پرورش حس خیال من کمک شایانی می کند.

  • Likes ۴
  • سخت

               

               

    گاهی اوقات که دنیای واقعی و مجازی دلسردم می کند، به دنیای موسیقی پناه می برم؛ اما این دنیا هم گاهی با تمام زیبایی هایش، برایم خسته کننده و یکنواخت می شود.

    خیلی بد زمانی است زمانی که از همه ی این دنیا ها خسته و دلسرد شوم؛ آن وقت به درون خودم پناه می برم و مثل خوره به جان خودم می افتم!

    این موسیقی با همه ی غم و ناامیدی که درون خودش دارد، من را از دنیای خودش ناامید نکرد و برایم بسیار لذت بخش و صدالبته غم انگیز بود.


    دریافت با حجم اصلی و کیفیت خوب

    -----

    +در معدود دفعاتی که این را گوش دادم، دو بار نزدیک بود جانم را بگیرد! یک بار بخاطر خود آهنگ و بار دوم بخاطر حواس پرتی ای که برایم در خیابان ایجاد کرد! بار سوم به خیر بگذرد!

    +حدود دو ساعت را صرف یافتن چگونگی پخش آنلاین موسیقی کردم و در نهایت موفق شدم. خیلی راه های مسخره ای را امتحان کردم که حتی در آخر جواب هم گرفتم ولی در نهایت خودم راه آسان ش را پیدا کردم و دیدم چقدر هم ساده بود و من بیخبر بودم. هر چند بازهم باید اعتراف کنم که امکانات این سرویس دهنده ی وبلاگ کاملا گیج کننده ست.

  • Likes ۱
  • یک جفت چکمه برای هزارپا

                        

                                 

    دیروز این کتاب را خواندم؛ این کتاب مجموعه داستانک های طنزیست با پایان هایی اکثرا غیرمنتظره و

    هولناک نوشته ی فرانتس هولر.

    داستان هایی که بیشترشان در نگاه اول ساده هستند اما در لایه دوم و با کمی تفکر بیشتر، ژرف.

    خواندنش را به دوستان گرامی پیشنهاد می کنم.

    ---

    +یک نمونه داستانک از این کتاب:

    خداحافظی برای همیشه

    یک آدم صحیح و سالم به ملاقات مردی رو به موت رفت.

    موقع خداحافظی گفت: «به امید دیدار مجدد!»

    مرد محتضر گفت: « گمان نکنم قسمت باشد دوباره همدیگر را ببینیم.»

    حق با او بود.

    مرد سالم در راه خانه با خودروی اسپرت خود سر یک پیچ  از جاده منحرف شد و در جا مُرد.

  • Likes ۱
  • بی فکری

                 

           

       در یک مهمانی بودیم سالها پیش، هنگام نهار که شد؛ یک شخص بالغ و عاقل هم داشت برای خودش غذا میکشید، برنج ریخت برای خودش، خورشت قیمه ریخت در کنارش؛ از آن طرف جوجه ها را دید که چشمک میزنند و آنها را هم ناامید نکرد، دو نوع غذای دیگر را هم به بشقاب گودش اضافه کرد و شروع کرد به میل فرمودن؛ چهار پنج قاشق نخورده بود که یک دفعه برگشت گفت: "نمی دونم چرا میل ندارم!"

    این هم شده حالا داستان من! می خواهم پست وبلاگ بنویسم اولش خیلی ولع دارم که از کجا شروع کنم و کلی چیز به ذهنم میرسد برای نوشتن و... اما به دو سه خط نرسیده من هم به خودم میگویم:"نمی دونم چرا میل ندارم!"

    حالا ربط این داستان به عکس را نمی دانم، اما خواستم یک جوری این عکس و این داستان را با هم غالب کنم.شما ببخشید!

    ----

    +یک کانال تلگرامی ساخته ایم با کمک یک دوست، خوشحال میشوم تشریف بیاورید. موضوعات اش متفاوت است با اینجا؛ آن جا مطالب شیک و پیک تر است و البته من زیاد فعالیت ندارم در آنجا.

    آتش اندیشه و احساس

    +اگر میفهمیدم چرا لحن نوشته های من تغییر کرده خیلی خوب میشد!

  • Likes ۰
  • کمی بهتر از گذشته اما...

    کمی بهتر از گذشته اما نه خیلی...حالم را می گویم ای دوست!...گوش ت را بیاور جلوتر..ببینم بازیگر خوبی می شوم؟ به نظر خودم که بله؛ آن قدر خوب بازی کرده ام که خودم هم باورم شده ست...مثل یک کسی که خیلی خوب از روی آهنگ لب میزند...اما این ظاهر ساختگی گولت نزند...نباید به من نزدیک شوی...اگر نزدیک شوی آن وقت تمام این درزهای نقاب ساختگی م نمایان میشود و دستم من هم رو! پی می بری که عه! چه شخصیت هشل هفتی! دوری و دوستی...آره قربانت شوم!

  • Likes ۱