کوچه های غمگین
روز هایم برای من میگذرد چون عمرم، که ثانیه به ثانیه از آن کوتاه میشود، نفس هایم را میشمارم، سنگینی هوا را روی بدنم حس میکنم و می ترسم، واقعا میترسم، با این وجود لبخند میزنم، با موسیقی تا قله ی نابود شدن ذهنم پیش میروم اما رنگ از روی چهره ام نمی پرد. همه چیز از بیرون اوکی است.
من از یک حضیض فکری - روحی ِ خیلی سخت، جان سالم به در بردم و حال دیگر واکسینه شده ام. حال می فهمم که چطور آن بعد از وجود خودم، آن من ِ سرخود را که مثل یک هوو برای خود و زندگی ام می ببنم، تحمل کنم و دم نزنم. به نقاط مثبت نداشته یا خیلی کم ش فکر کنم،
لازم نیست پیش گو باشم تا بتوانم حدس بزنم که آن بخش تاریک از وجودم، من را به مرز نابودی می کشاند مثل یک سرطان بدخیم. مانند یک علف هرز نمی گذارد من کمی بدون درد، بدون فکر، بدون آزرده خاطر شدن نفس بکشم.
از ذهنم، این جای بی در و پیکر، لحظه ای را از وسط یک تصور، یک رویا، یک داستان، یک بازتاب به جلوی چشمانم می آورم:
فرشته ی مهربان از بیرون پنجره به من قوت قلب می داد خیلی فانتزی از این قلب های فانتزی می فرستاد برایم، خودم را جمع و جور کردم، کمی صاف می نشینم روی مبل، آب دهانم را قورت می دهم، دستانم دسته های مبل را پناهگاهی می بیند و سفت آن را میگیرد، ناخن انگشت سبابه ام، با پوست انگشت شستم نزاع را آغاز می کند؛ روزگار سر شوخی اش را بازکرده ست با من. چطور و چرا باید به او یکی از درک ناشدنی ترین حس ها را حالی کنم؟! هر وقت که مزه ی یک غذا را توانستم با صحبت کردن، در مغز کسی فرو کنم این را هم می توانم!
وقتی که کلمات را با احساس و زبان و حنجره و لبانم تولید می کنم و پیغام هایی عقیم را برای ملتفت کردن ش، روی آن ها سوار می کنم، کاملا به چشمانش خیره می شوم؛ دست هایم را تکان می دهم، از مثل های معروف و کلمات سخت استفاده می کنم شاید لحظه ای فکر ترحم به ذهنش خطور نکند؛ ولی هیچ چیزی دوام نمی آورد. هیچ چیز. همه چیز مانند برف ِ جلوی نور خورشید آب می شود، بله! آدم برفی دارد روی مبل ش وا میرود و آب می شود.
نفسی عمیق میکشم، نگاهم را می دزدم، خودم را میبازم و با صدایی لرزان و خیلی آرام میگویم "می فهمی؟ منو درک میکنی؟" منتظر جواب نمی شوم سرم را می اندازم پایین، کلاه را بر سرم میگذارم، به فرشته ی مهربان هیچ محل نمی گذارم و از همان راهی که آمده بودم، برمی گردم. منتظر طنزپردازی قابل ستایش روزگار نمی شوم، چراغ ها را خاموش میکنم، پرده ها را می کشم، سایه ام را می کُشم و در تاریکی فرو میغلطم؛ و این بار به این دل می بندم که شاید گرمی اشک هایم تن این آدم برفی را آب کند و نه پوزخند سرد او.
- ۹۴/۱۱/۲۷