ثانیه های یخ زده

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۵/۱۱
    ...
  • ۹۶/۰۳/۱۳
    ...
  • ۹۵/۰۵/۲۴
    24

کوچه های غمگین

        

         

روز هایم برای من میگذرد چون عمرم، که ثانیه به ثانیه از آن کوتاه میشود، نفس هایم را میشمارم، سنگینی هوا را روی بدنم حس میکنم و می ترسم، واقعا میترسم، با این وجود لبخند میزنم، با موسیقی تا قله ی نابود شدن ذهنم پیش میروم اما رنگ از روی چهره ام نمی پرد. همه چیز از بیرون اوکی است.

من از یک حضیض فکری - روحی ِ خیلی سخت، جان سالم به در بردم و حال دیگر واکسینه شده ام. حال می فهمم که چطور آن بعد از وجود خودم، آن من ِ سرخود را که مثل یک هوو برای خود و زندگی ام می ببنم، تحمل کنم و دم نزنم. به نقاط مثبت نداشته یا خیلی کم ش فکر کنم،

لازم نیست پیش گو باشم تا بتوانم حدس بزنم که آن بخش تاریک از وجودم، من را به مرز نابودی می کشاند مثل یک سرطان بدخیم. مانند یک علف هرز نمی گذارد من کمی بدون درد، بدون فکر، بدون آزرده خاطر شدن نفس بکشم.

از ذهنم، این جای بی در و پیکر، لحظه ای را از وسط یک تصور، یک رویا، یک داستان، یک بازتاب به جلوی چشمانم می آورم:

فرشته ی مهربان از بیرون پنجره به من قوت قلب می داد خیلی فانتزی از این قلب های فانتزی می فرستاد برایم، خودم را جمع و جور کردم، کمی صاف می نشینم روی مبل، آب دهانم را قورت می دهم، دستانم دسته های مبل را پناهگاهی می بیند و سفت آن را میگیرد، ناخن انگشت سبابه ام، با پوست انگشت شستم نزاع را آغاز می کند؛ روزگار سر شوخی اش را بازکرده ست با من. چطور و چرا باید به او یکی از درک ناشدنی ترین حس ها را حالی کنم؟! هر وقت که مزه ی یک غذا را توانستم با صحبت کردن، در مغز کسی فرو کنم این را هم  می توانم!

وقتی که کلمات را با احساس و زبان و حنجره و لبانم تولید می کنم و پیغام هایی عقیم را برای ملتفت کردن ش، روی آن ها سوار می کنم، کاملا به چشمانش خیره می شوم؛ دست هایم را تکان می دهم، از مثل های معروف و کلمات سخت استفاده می کنم شاید لحظه ای فکر ترحم به ذهنش خطور نکند؛ ولی هیچ چیزی دوام نمی آورد. هیچ چیز. همه چیز مانند برف ِ جلوی نور خورشید آب می شود، بله! آدم برفی دارد روی مبل ش وا میرود و آب می شود.

نفسی عمیق میکشم، نگاهم را می دزدم، خودم را میبازم و با صدایی لرزان و خیلی آرام میگویم "می فهمی؟ منو درک میکنی؟" منتظر جواب نمی شوم سرم را می اندازم پایین، کلاه را بر سرم میگذارم، به فرشته ی مهربان هیچ محل نمی گذارم و از همان راهی که آمده بودم، برمی گردم. منتظر طنزپردازی قابل ستایش روزگار نمی شوم، چراغ ها را خاموش میکنم، پرده ها را می کشم، سایه ام را می کُشم و در تاریکی فرو میغلطم؛ و این بار به این دل می بندم که شاید گرمی اشک هایم تن این آدم برفی را آب کند و نه پوزخند سرد او.

  • افشین ..

نظرات  (۷)

غار تنهایی سرد .آدم بعد یه طوفان سخت به غار تنهاییش پناه می بره.اما دیگه آدم قبل از طوفان نیست(با ادای احترام به موراکامی)
پاسخ:
بله...این طوفان حسابی دگرگون کننده میشه...

:-((((((

پاسخ:
:((
  • نیمه سیب سقراطی
  • بهتر شلوغش نکنی رفیق ! همه اون بخش تاریک توی وجودشون هست که گه گاهی عود میکنه ؛)
    پاسخ:
    بخدا نمی خوام برم باهاش وام بگیرم! از درون است و خود سانسوری بیش از این خفه کننده ست.
    +اذیت کننده بود کامنتت.
    :((
    ای بابا
    پاسخ:
    :(
    به نظرم خیلی خوبه که به وبلاگت به چشم یه آینه ی تمام نما نگاه میکنی و همه ی خودت رو توش میریزی
    من فکر میکنم رسالت دنیای مجازی اینه که بدون واهمه,و بدون اینکه برای خوب بودن نقش بازی کنی و انرژی مضاعفی بسوزونی,میتونی خوده خوده خوده واقعیت باشی
    زیبا قلم میزنی
    پاسخ:
    دقیقا دید من هم از وبلاگ به عنوان یک ابزار همین دیدگاه شماست، برای من ابزاریست برای من چراغ قوه انداختن و عینی کردن بخش های کور زندگی و شخصیت خودم است...
    سپاسگزارم لطف دارید :)
  • اَسی بولیده
  • پرده ها را میکشم، سایه ام را میکُشم...
    خیلی قشنگ بود
    پاسخ:
    ممنونم
  • نیمه سیب سقراطی
  • قصدم این نبود... ببخشید 
    صرفا خواستم بگم همه همین احساس رو گه گاه میتونن داشته باشن چون حتما تجربه ش کردن... 
    پاسخ:
    متوجه منظورت شدم منتهی کلی طول کشید.
    نیازی به عذر خواهی نیست دوست من فقط کمی تعجب کردم:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">