استخوانم شکست، بسه!
دیروز حوالی بعد از ظهر داشتم میرفتم دانشگاه، در خیابان فرعی خلوت، پیرمردی افتاده بود زمین و پایش را گرفته بود و از درد ناله می کرد، رفتم بالای سرش بهش کمک کردم بنشیند. نگو یک موتور ناغافل بهش زده بود و فرار کرده بود! خلاصه برایش آبمیوه گرفتم و بهش گفتم اگر می خواهی آمبولانسی چیزی خبر کنم؟ بیچاره گفت نه و خیلی هم تشکر کرد از من. وقتی مطمئن شدم که مشکلی ندارد به راهم ادامه دادم اما متاسفانه به خاطر این ماجرا کمی دیر رسیدم.
حالا چه درسی؟ تربیت بدنی! زمان تاخیر من هم دو دقیقه! یعنی دور اول گرم کردن...هر چقدر گفتم فقط دو دقیقه ست و... قبول نکرد و حضورم را نزد! یکی دوباری هم غیبت داشتم. زبان انسان حالی ش نمی شد. از سالن ورزش برگشتم سمت رختکن. خیلی خلوت بود صدای ناله پیرمرده توی گوشم بود، نمی دانم دلم به حال خودم سوخت، به حال پیرمرده سوخت اما ناگهان همان جا بغضم ترکید. کمی همانجا ماندم تا کمی اوضاعم بهتر شود و عینک دودی زدم و برگشتم خانه!
----
+کاش این جا زندگی نمی کردم، وجدان با موتور فرار کرده است!
+مثلا می خواهند بگویند درس ما خیلی مهم است! خیلی خودم را جلوی آن مثلا استاد کنترل کردم. خیلی.
+کمتر پیش می آید این موقع آپ کنم.
- ۹۵/۰۲/۱۳