اندر حکایت دوستان...
بله عزیزان این هم حکایتی ست که من با دوستانم دارم.یک حکایتی تعریف می کنم امید است کمی از دلگیری من را بتواند نمایش دهد.
"روزی دوستی نه چندان فابریک با من تماس گرفت و من اون روز واقعا حوصله پاسخ دادن نداشتم پس گذاشتم که تلفن بی جواب بماند.اما گویا ایشون دست بردار نبود و چند ساعت بعد باز هم تماس گرفت و من هم پیش خودم گفتم که لابد کار واجبی داره و تلفن ش رو پاسخ دادم.به من گفت بیا یه چند ساعتی بریم بیرون من هم گفتم اوکی.
ساعت چهار بعد از ظهر مرداد ماه.در پارک قرار گذاشت و من هم متعجب و مشتاق که دلیل اصرار چیه.بعد از حدود بیست دقیقه گپ زدن خواست مهربونی ش رو نشون بده و گفت من برم یه چیزی بخرم بیام.من هم معمولا در بیرون دوست ندارم چیزی بخورم چند بار گفتم من نمی خورم و ... اما افاقه نکرد.دیدم با فالوده ای خانواده (یک ظرف و دو قاشق) برگشت و من هم از ترس این که فالوده ها آب شه و آب دهان ها قاطی شه در ظرف تند تند می خوردم و بعد که دیدم فالوده داره آب می شه گفتم خیلی ممنون و سپاس من به اندازه کافی خوردم! ایشون هم گفت عه؟! چه زود!
به هر حال، گفت برویم بر روی چمن ها کمی بنشینیم من گفتم خیسه ها! گفت نه فکر می کنی دو دقیقه نشست و من هم همانطور مثل برج ایستاده بودم گفت بشین خیس نیست، نشستن من همان و خیس شدن تا مغز استخوان همان!
همه ی این ها در فضای بدور از شوخی بود و اصلا قصد شوخی نداشت!
کمی روی چمن ها نشستیم بعد روی چمن ها دراز کشید و پس از کمی صحبت به من گفت این کلیپ رو ببین ، بعد از این که کلیپ رو دیدم سر بلند کردم و گفتم هههه خیلی باحال بود ایشون هم در جواب خرناسی کشید و رفت به دیدار پادشاه پنجم!
شما جای من، از عصبانیت و حماقت چه باید می کردم..هیچ نگفتم و تحمل کردم..بعد از ده دقیقه شانس من گوشی ش زنگ خورد و کمی بعد بدرود گفتم."
----
با چند تا از رفقای دیگر دانشگاهی هم که وقت می گذارنم قضایا طور دیگری پیش می رود که بعد از کمی صحبت، یا در پی رفتن به رستوران هستند یا پی خرید تنقلات بی ارزش..دیگر کم مانده رک و پوست کنده بگویم که من نه دهان غذا خوردن در بیرون را دارم و نه پول زیادی، برای هربار رستوران رفتن و خوردن غذاهای ناسالم، اما هر دفعه با بهانه ای به قول اهل فن، می پیچانمشان.
----
+من در پی داستان فانتزی،سریال های آمریکایی،تعقیب کالاهای پر زرق و برق 2015،2016، آدم جدید،اخبار سلبریتی ها، جشن تولد،عکس سلفی، مسافرت مجردی و ... نیستم! یعنی خسته تر و کم انرژی تر از این حرف ها هستم. این ها چطور با من دوست شدند در عجبم!
+باید باز دوستانم را غربال کنم، غربال و غربال، انقدر غربال که حقیقت نمایان تر شود که چقدر تنها هستم.
+پوزش زیاد حرف زدم.
- ۹۴/۱۰/۰۴