وسط درس خوندن(شب امتحانی که الان باشه!) بودم یک دفعه حواسم رفت به پدر و مادر ها و علی الخصوص پدر و مادر خودم...
درسته که همواره نحوه قضاوتم نسبت به اون ها ضعف داشته و هیچوقت نتونستم راجع به خوبی هایشان به من و کارهاشون درست قضاوت کنم؛ ولی این رو خوب می دونم که هیچ خوب نیست وقتی میبینم، مادرم که من رو به این دنیا آورده ست پس از چند سال ذره ذره خودش رو کشته و تمام رویا ها و آرزوهایی رو که داشته و دارد، از تن و ذهن خودش بیرون کشیده و در وجود من ریخته ست...هیچ خوب نیست که پدرم خودش را در آینه فرزندش یعنی من ببیند...چقدر خوب بود کمی مراعات حال من را هم می کردند...من تحمل این درجه از مسئولیت رو ندارم...من نمی توانم حامل روح سه نفر در خودم باشم...می شکنم... .
----
+شاید هم شکسته م نمی دونم!
- ۹۴/۱۰/۲۰