در یک مهمانی بودیم سالها پیش، هنگام نهار که شد؛ یک شخص بالغ و عاقل هم داشت برای خودش غذا میکشید، برنج ریخت برای خودش، خورشت قیمه ریخت در کنارش؛ از آن طرف جوجه ها را دید که چشمک میزنند و آنها را هم ناامید نکرد، دو نوع غذای دیگر را هم به بشقاب گودش اضافه کرد و شروع کرد به میل فرمودن؛ چهار پنج قاشق نخورده بود که یک دفعه برگشت گفت: "نمی دونم چرا میل ندارم!"
این هم شده حالا داستان من! می خواهم پست وبلاگ بنویسم اولش خیلی ولع دارم که از کجا شروع کنم و کلی چیز به ذهنم میرسد برای نوشتن و... اما به دو سه خط نرسیده من هم به خودم میگویم:"نمی دونم چرا میل ندارم!"
حالا ربط این داستان به عکس را نمی دانم، اما خواستم یک جوری این عکس و این داستان را با هم غالب کنم.شما ببخشید!
----
+یک کانال تلگرامی ساخته ایم با کمک یک دوست، خوشحال میشوم تشریف بیاورید. موضوعات اش متفاوت است با اینجا؛ آن جا مطالب شیک و پیک تر است و البته من زیاد فعالیت ندارم در آنجا.
+اگر میفهمیدم چرا لحن نوشته های من تغییر کرده خیلی خوب میشد!
- ۹۴/۱۱/۰۷