لذت های ناپایدار و گذارا...جذابیتهای پوشالی...قربانی کردن زمان...بحث های بیهوده...فقط زندگی آنجایی رویش را به من نشان میدهد که سری به قبرستان بزنم و ببینم آدم هایی را که عزیزشان را دفن می کنند؛ آن جا چهره اصلی و زمختش را می توانم ببینم. "به دیدنم که میای برام گلاب بیار که مزه مزه کنم نفس کشیدنتو" به راستی چه چیزی می تواند تلخی زندگی را در گلویم کم کند؟ اینطوری نمی توان ادامه داد واقعا...به شادی هایم هم فکر نمی کنم چون حاصلش چیزی جز تلخکامی برایم نیست ...به راستی چه چیزی می تواند این زندگی را برایم گذراندنی کند؟ چوب جادویی ستاره نشان کجاست؟!
----
+با دوستم از پارکی می گذشتیم، ناگهان صدای ناسزا گفتن پیرزنی توجه مان را جلب کرد، پیرزن به نوه اش که تمام لباسش خیس آب شده بود، چنان فحش های رکیک و بسیار زشتی میداد که شرم آور بود، البته صدای پیرزن بسیار زیر بود و خونسردی اش هم هنگام فحاشی طنز جالبی را رقم زده بود! حتی دست آخر با آرامش کامل رفت سمت باغچه و کلوخی برداشت و با همان صدای زیر می گفت "بیا توله بیا تابُم نده! بیا ..." بقیه اش قابل انتشار نیست!
- ۹۵/۰۱/۱۰