درون و برون!
کمی داشتم بدون هرگونه پیش فرض و بدور از احساسات خودم را بررسی میکردم، به این نتیجه رسیدم که بزرگترین مشکل من این است که نمی دانم چرا دارم زندگی میکنم! من آدمی نیستم که چشم ببندم روی خیلی چیزها. دوست دارم در آغوش بگیرم تمام آن چه که نادانی من محسوب میشود. دوست دارم با تمام وجود لمس و حسش کنم این نادانی را.
سپس این من بی دفاع و بی هدف وقتی وارد جامعه میشوم و در شرایط کنش با دیگران قرار میگیرم آسیب پذیر تر از همیشه و تک و تنها میمانم و میشوم. چون تفاوت دغدغه ها را میبینم. چون فشارهای دیگران را یرای تبدیل کردنم به خودشان، به زانو زدن در برابر روزمرگی را می بینم. مجبور میشوم به پیله خودم دوباره برگردم. پیله ای از جنس غم و اندوه و نا امنی. بله درون من، خلوت خودم، عمیق ترین جای ذهنم هیچ وقت جای امنی برای خودم نبوده، همه چیز به آن و ثانیه ای وابسته است تا عروسک خرد و خاکشیر شده روح و روانم به کوچه پرت و زیر باران خیس و رنجور شود. آن وقت همان جا مینشینم گریه میکنم. هر کی هر چه بخواهد بگوید، بگوید مهم نیست . من تا یک جایی این زندگی را تحمل کردم و میکنم صبر من هم حدی دارد. این چیزی که گفتم در واقع یک سیکل بی نهایت است. بیرون به انزوایم می انجامد و درونم من را پرت میکند به بیرون از خود؛ چون درونم هم به همان اندازه بیرون و دیگران، میتواند برایم ناامن و اذیت کننده باشد. این یعنی استرس، سردرگمی، پریشانی. خیلی بد ست که ندانی برای چه زنده هستی! خیلی بد!
-----
+استرس خیلی اذیتم میکند.
+ از آهنگ هایی که برای سریال یا فیلم خوانده میشود کمی آزرده میشوم.. فکر میکنم این حس خواننده و شعر و... هم به مانند سریال و فیلم خودش نقش و نمایش است! این طور فکر میکنم که کارگردان یا تهیه کننده زنگ میزند به خواننده و بقیه عوامل و می گوید: " یک کار عاشقانه داریم و می خوایم آهنگش هم بهش بیاد .یک ماهه ردیفش کنید!"
+ " دیگه حالی به آدم میمونه؟!"
- ۹۵/۰۲/۰۷