وقتی یک کار اشتباهی انجام میدهم، با صدای آرام و تقریبا نجوا گون خودم را سرزنش می کنم. زیر لب خیلی چیزها میگویم، ولی بدترینشان دو تا بود که خوب در خاطرم مانده و الان خدمتتان عرض می کنم:
توی کتاب فروشی بودم، کتاب ها را ورق می زدم، کتابخانه خب بزرگ بود و کسی را به کسی کاری نبود؛ همینطور که مشغول خواندن تصادفی کتاب های بخش ادبیات بودم، از یک کتاب خوشم نیامد و ناگهان زیر لبم گفتم: "چرت نگو بابا!" اما مثل این که چندان هم زیر لب نبود و توجه یکی دو نفر از آن دور و اطراف به من جلب شد! حالا پیش خودشان چه خیال ها کردند، برایم مهم نیست ولی به شما اسم کتاب را نمی گویم تا لااقل پیش چشم شما یک انسان عصر سنگ یا آهن شناخته نشوم و احترام ها سرجایش بماند!
مورد دوم خلاصه تر ست: در پارکینگ (روباز) دانشگاه، تابستان، خلوت، پرنده پر نمی زد! در آن گرمای چهل درجه ای و سکوت، با صدای بلند عطسه کردم؛ جوری مرد افکن، طوری که حس کردم تا دوکیلومتری هر جنبنده ای به راحتی می توانست بشنود! بلافاصله بازهم به خیال خودم آرام، گفتم: "زهر مار!" ولی مثل این که این بار هم راحت شنیده شد و استادی که باهاش پروژه برداشته م مثل جن بو داده از لابه لای ماشین ها ظاهر شد و لبخندی عاقل اندر سفیه گون زد و سوار ماشینش شد و رفت!
---
+کنترل صدا را باید تمرین کنم! یا کلا این عادت را ترک کنم. صداهایی که داخل همان کله باید بماند و به بیرون نشت پیدا نکند.
+هدر را گفتم تغییری بدهم، خیلی حس متروکه بودن بهم دست میداد!
- ۹۵/۰۴/۲۸