کارش رو بلده!
راست می گفتند، زندگی با پنبه سر میبرد! خیلی آرام کارش را می کند؛ حرفه ای! کارش را بلد است. تیغش کند ِ کند وضرباتش کاری ِ کاری... ما که با این پدیده هیچ جوره کنار نیامدیم و همیشه دست به یقه بودیم با خود و زندگی... .
خودم را می بینم که از یک شخصیت ایده آل گرا سقوط کردم به یک شخصیت که بدنبال کیفیت است و حالا هم که تنها به دنبال کمیت هستم، یعنی یک شغلی داشته باشم، یک غذایی را بخورم تا شکمم سیر شود، خوابی را داشته باشم هر چند ساعتی شد و دوستانی داشته باشم که در خیابان میبینم تنها کلاه از سر بردارم و روز به خیر بگویم!
هر چقدر جلوتر می روی انگار سخت تر میشود، خصوصا حالا که خودم را تنها تر از هر زمان دیگری حس می کنم. تنها مقابل این همه چیز های پیچیده...سخت است جان من! من زندگی را این طور می بینم، یک چیز سمج چسبناک و قیر مانند که به وجودم چسبیده و زمان آن را به مرگ تبدیل می کند...دوست داشتنی به نظر نمی آید!
---
+پست دو عکسه! یک چیزی تو مایه های سلطانی در چلوکباب!
+شکستن قلب چیز بدی بود که طعم تلخش را چشیدم.
+یکی از آشنایان در مهمانی بود و در آن مهمانی می خواست از پسر صاحب خانه که تازه دکترایش را گرفته بود جلوی پدر و مادرش تعریف کند و بگوید یک پارجه آقاست؛ برگشت گفت:" ماشالا...یه تیکه پارچه ست!"
+من این یک هفته را هم درگیرم بعد از آن اطراق می کنم در وبلاگتان ای دوستان گرامی.