اتوبوس اتفاقی!
گاهی دقیقا همان حسی را دارم که انگار اتوبوسی را اشتباهی سوار شده ام. اتوبوسی که هیچ ایستگاهی را نگه نمیدارد و شتابان سعی ش، رساندن همه مسافران به یک نقطه ست. در این اتوبوس است که به من میگویند حال که اینطور است از مسیر لذت ببر. با ما خوش بگذران. از صدای موسیقی درون اتوبوس لذت ببر. کتابت را بخوان و از فضای اطرافت کمی دور شو و... .
مگر میشود؟ دست کم مگر میتوانم؟ من که خودم را میشناسم. من خوب میدانم که با هر دور چرخهای این ماشین لعنتی، با هر جنبش ثانیه شمار ها، این اشتباهم است که بیشتر دهان باز میکند، انگار که پیوسته چیزی در دلت فرو میریزد.خنده هایشان نگرانت میکند. بازی هایشان نگرانت میکند. حتی خوابیدنشان.
حتی جرئت زدن بیرون و فرار از اتوبوس را نداری چون نه میدانی کجا هستی و نه پاها و ذهنت تو را یاری میدهند. باید صبر پیشه کنی و ببینی تا این ماشین وحشت کجا تو را سرانجام پیاده خواهد کرد. صبر باید کرد. انقدر صبر که شاید غوره های نگرانی ت به حلواهای آرامش بدل شوند!
----
+با گوشی نمیتوانم عکس بگذارم شوربختانه.
+آسمان ابری در شب را به یک آسمان صاف که تا ناکجایش آشکار است ترجیح میدهم. نمیگذارد بیشتر فکر کنم و حالم بد و بد تر شود. با بارانش یک جور حالا کنار خواهم آمد!
+ در بالای پل هوایی، هنگام گوش دادن به موسیقی ای که به روح و روان اسید میزند، خیلی ریز و بندرت و با دامنه کم سرم را به بالاو پایین تکان میدادم، در همان لحظه پیرمردی از جلویم گذشت و فکر کرد دارم با او سلام علیک میکنم و او هم دست بر سینه سر تکان داد! حالا مگر خنده های تک نفره من قطع میشود در میان آن شلوغی؟! خیلی ها برچسب دیوانگی را به طور حتم زده اند و قضیه تمام شده و رفته است پی کارش!