ثانیه های یخ زده

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۵/۱۱
    ...
  • ۹۶/۰۳/۱۳
    ...
  • ۹۵/۰۵/۲۴
    24

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

زرشک!

           

رفتم سلمانی موهایم را کوتاه کنم، به آرایشگر دقیقا توضیح دادم که چقدر و چه مدلی کوتاه  کند و او هم مشغول به کار شد. آخر های کارش بود و تا رفت سراغ سشوار، دیدم روی موهایم را به اندازه کافی کوتاه نکرده ست. بهش کاملا محترمانه گفتم. او هم سری به نشانه تایید تکان داد و ماشین اصلاح را دوباره روشن کرد اما این بار خیلی متفاوت تر از دفعه پیش! به قدری با ضربه و عصبانیت ماشین را به موها و سرم می کوبید که پیش خودم گفتم الان دسته تیغ و تیغ را برمیدارد و سرم را گوش تا گوش می برد! بماند آخر سر هم کمی پول بیشتری از من گرفت به بهانه این که موهایم بلند بود!

پس از رفتار زشت آن مجری تلویزیون با آن مرد شرکت کننده و سر و صدایی که در فضای مجازی به پا شد و در کل تمام نا به هنجاری ها و بد اخلاقی هایی که در زیر لفافه " قابل شما را نداره و اول شما بفرمایید و مهمان ما باشید" زورکی پنهان بود و کمی حالا خودنمایی می کند؛ باید به این سوال پاسخ دهیم که علت این همه خشم و تمسخر چیست؟! شاید برای پاسخ به این پرسش باید چند ساعتی تنها درباره جامعه مان بنشینیم و  بحث کنیم. خود ما مقصریم مایی که خود توامان عامل و قربانی این معضل هستیم در جامعه.

---

+بخواهم به ذهنم فشار بیاورم و تمام این بداخلاقی ها و نابهنجاری ها را لیست کنم مطمئنا حالم بد می شود... .

+آن مسئول تربیت بدنی(گفتم حیفم میاید بهش بگویم استاد) امتحانش را بالاخره گرفت، فارغ از این که من را قبول کند یا بیندازد آن روز اصلا نمی شد طرفش رفت و آن قدر ترش رو  بود که جا داشت بهش می گفتم: "چرا انقدر جدی؟! بیخیال! تونستی لبخند بزن، لب و دهنت نمی شکنه!"

+در قبال تمام این رفتار های بدی که با من شده است تا بحال به بهانه این که "بیخیال، هیچی نگو، ولش کن و..." سکوت کردم اما واقعا دوست ندارم روزی برسد که این دیگ جوشان درونم منفجر شود، چون اولین کسی که آسیب می بیند خود من هستم!

  • Likes ۲
  • هوم؟!

                    

    وقتی ناگهان جلوی راه آدم سبز می شود!

    ----

    +قبلا وقتی پیام هایی با مضمون "شما برنده شدید!" یا "هدیه رایگان" و ... برایم می آمد، چقدر ذوق می کردم و خوشحال می شدم اما الان انقدر از این جملات سواستفاده شده و ته همگی این ها پوچ بوده است که دیگر نخوانده همه شان را رد می کنم! لذت این پیام ها هم  از بین رفت... .

    +فضای توئیتر پسند نشد وگرنه داشتم وسوسه میشدم بروم آن جا! بدشانسی آوردید!

  • Likes ۲
  • استخوانم شکست، بسه!

                           

    دیروز حوالی بعد از ظهر داشتم میرفتم دانشگاه، در خیابان فرعی خلوت، پیرمردی افتاده بود زمین  و پایش را گرفته بود و از درد ناله می کرد، رفتم بالای سرش بهش کمک کردم بنشیند. نگو یک موتور ناغافل بهش زده بود و فرار کرده بود! خلاصه برایش آبمیوه گرفتم و بهش گفتم اگر می خواهی آمبولانسی چیزی خبر کنم؟ بیچاره گفت نه و خیلی هم تشکر  کرد از من. وقتی مطمئن شدم که مشکلی ندارد به راهم ادامه دادم اما متاسفانه به خاطر این ماجرا کمی دیر رسیدم.

    حالا چه درسی؟ تربیت بدنی! زمان تاخیر من هم دو دقیقه! یعنی دور اول گرم کردن...هر چقدر گفتم فقط دو دقیقه ست و... قبول نکرد و حضورم را نزد! یکی دوباری هم غیبت داشتم. زبان انسان حالی ش نمی شد. از سالن ورزش برگشتم سمت رختکن. خیلی خلوت بود صدای ناله پیرمرده توی گوشم بود، نمی دانم دلم به حال خودم سوخت، به حال پیرمرده سوخت اما ناگهان همان جا بغضم ترکید. کمی همانجا ماندم تا کمی اوضاعم بهتر شود و عینک دودی زدم و برگشتم خانه!

    ----

    +کاش این جا زندگی نمی کردم، وجدان با موتور فرار کرده است!

    +مثلا می خواهند بگویند درس ما خیلی مهم است! خیلی خودم را جلوی آن مثلا استاد کنترل کردم. خیلی.

    +کمتر پیش می آید این موقع آپ کنم.

  • Likes ۳
  • دشمن سخت من؛ یعنی این روز ها

                 

    الان فقط به این امید هستم که بتوانم از این روز ها جان سالم به در ببرم! سالم که هرگز نمی توانم دیگر بیرون بیایم اما فقط بتوانم این روز ها را تاب بیاورم و در بروم خیلی ست! این روزها که برچسب و عصاره ی این پنج، شش سال سگی را با خود به همراه دارد! از من قوی ترند اما من هم کم سخت جان نیستم! هی مشت از سمت چپ، از سمت راست، آپرکات و... اما هنوز ایستاده ام حتی اگر مرده باشم اما ایستاده، مرده ام!

    در برابر این روز های نحس و لعنتی زانو نزده ام. فقط باید رد کنم، چشم بگذارم و رد شوم. سالم که نه، هرگز نمی شود چون من دیگر آدم قبل نمیشوم؛ مانند یک کاغذی که تا میشود و هرگز آن خط و رد از بین نمیرود. اما امید دارم لااقل هضم نشوم در دل این روز ها. دوباره راه و روش ققنوس را به خاطر بیاورم و بر خاکستر خود برخیزم و در هوای یک روز تازه و دگرگون و متفاوت نفس بکشم و کمی لذت ببرم.

    ---

    +"بی نهایت سخته!"

    +"اما تو کوه درد باش، طاقت بیار و مرد باش!"

    +شرمنده همه ی دوستان وبلاگیم هستم. همه را می خوانم تا به الان اما نظر نمی گذارم. باشد که از این به بعد اینطور نباشد.

    +این روز ها به قول مادربزرگم "برن دیگه برنگردند!"

  • Likes ۱
  • هادس!

                           

                              

    حدود دو، سه، چهار هفته ای می شود که کتاب خاصی را مطالعه نکردم، از نوشتن هم خبری نبوده ست! عجیب و ناراحت کننده ست برای خودم، اما در عوض سرگرمی جایگزینی پیدا کرده ام بنام رادیو! شبها از این ایستگاه رادیویی(اینترنتی) به آن ایستگاه در گشت و گذار هستم. در همین بین هم برای سرگرم کردن بصری خود، دو بازی محبوبم را بازی می کنم؛ شطرنج و بازی 2048.

    بازی هایی که تکلیفشان مشخص است؛ یعنی تمرکز زیادی نمی گذارم سرشان و بیشتر برای پر کردن وقت انجام می دهم. خلاصه در این چند وقت از لحاظ موسیقیایی حسابی به خودم رسیده ام و چیزی کم و کسر نگذاشتم!

    -----

    +گاهی یک تکه لواشک هم می اندازم گوشه لپم یک ربع بیست دقیقه! ترکیب ش با همه ی این ها عالیست!

    +رکورد من در بازی 2048 : 

                        

    +یک آزمون شخصیتی هم به تازگی انجام داده ام، که بنام "آزمون کهن الگو ها" مشهور است. در این آزمون پس از چندین و چند سوال، نوع شخصیت ت را بازگو می کند و آن را به یک خدای باستانی یونانی ربط می دهد! مردانه و زنانه جدا. از زئوس تا آتنا! در خود سایت که ادعا کرده است نظریه کهن الگوها یا آرکی تایپهای شخصیتی بر اساس تئوریهای کارل گوستاو یونگ روانشناس و متفکر سوئیسی شکل گرفته است.

    به هر حال من که آزمون را انجام دادم نتیجه تقریبا 65 تا 70 درصد به آنچه که فکر می کنم هستم نزدیک بود و البته خیلی از آن ها هم بدجوری با شخصیت من زاویه داشتند و به من اصلا نمی آمدند.

    پس از انجام آزمون، نتیجه برایم "هادس"درآمد! خدای دنیای مردگان! که چند تا از خصوصیاتش  را این جا مینویسم:


    فرمانروای ناخودآگاه، معناگرا، درون گرا، دارای تعمق فراوان، بدون عواطف و احساسات، عجیب و غریب،

    همیشه در سکوت، مزاج خشک و سرد، فیلسوف، حس بی ارزشی دنیا، افسرده، تنها، منزوی و گوشه

    گیر و ... که توضیحات مبسوط و زیادی داده است و گذری رد نشده است.

    در گوگل سرچ کنید "آزمون کهن الگوها" و حتما یک امتحانی بکنید.

    + "اگه بدون عواطف و احساسات بودم که اوضاعم این نبود!"

  • Likes ۱
  • درون و برون!

    کمی داشتم بدون هرگونه پیش فرض و  بدور از احساسات خودم را بررسی میکردم، به این نتیجه رسیدم که بزرگترین مشکل من این است که نمی دانم چرا دارم زندگی میکنم! من آدمی نیستم که چشم ببندم روی خیلی چیزها. دوست دارم در آغوش بگیرم تمام آن چه که نادانی من محسوب میشود. دوست دارم با تمام وجود لمس و حسش کنم این نادانی را.

    سپس این من بی دفاع و بی هدف وقتی وارد جامعه میشوم و در شرایط کنش با دیگران قرار میگیرم آسیب پذیر تر از همیشه و تک و تنها  میمانم و میشوم. چون تفاوت دغدغه ها را میبینم. چون فشارهای دیگران را یرای تبدیل کردنم به خودشان، به زانو زدن در برابر روزمرگی را می بینم. مجبور میشوم به پیله خودم دوباره برگردم. پیله ای از جنس غم و اندوه و نا امنی. بله درون من، خلوت خودم، عمیق ترین جای ذهنم هیچ وقت جای امنی برای خودم نبوده، همه چیز به آن و ثانیه ای وابسته است تا عروسک خرد و خاکشیر شده روح و روانم به کوچه پرت و زیر باران خیس و رنجور شود. آن وقت همان جا مینشینم گریه میکنم. هر کی هر چه بخواهد بگوید، بگوید مهم نیست . من تا یک جایی این زندگی را تحمل کردم و میکنم صبر من هم حدی دارد. این چیزی که گفتم در  واقع یک سیکل بی نهایت است. بیرون به انزوایم می انجامد و درونم من را پرت میکند به بیرون از خود؛ چون درونم هم به همان اندازه بیرون و دیگران، میتواند برایم ناامن و اذیت کننده باشد. این یعنی استرس، سردرگمی، پریشانی. خیلی بد ست که ندانی برای چه زنده هستی! خیلی بد!

    -----

    +استرس خیلی اذیتم میکند.

    + از آهنگ هایی که برای سریال یا فیلم خوانده میشود کمی آزرده میشوم.. فکر میکنم این حس خواننده و شعر و... هم به مانند سریال و فیلم خودش نقش و نمایش است! این طور فکر میکنم که کارگردان یا تهیه کننده زنگ میزند به خواننده و بقیه عوامل و می گوید: " یک کار عاشقانه داریم و می خوایم آهنگش هم بهش بیاد .یک ماهه ردیفش کنید!"

    + " دیگه حالی به آدم میمونه؟!"

  • Likes ۲
  • گریه در وسط شعری از سعدی

        

        

    هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم               نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

    به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم        شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

    حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد              دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم

    مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی                 که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

    من رمیده دل آن به که در سماع نیایم               که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم

    بیا به صلح من امروز در کنار من امشب              که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم

    مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم                   که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

    به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت          که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

    مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن          سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم

    به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل                 و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

    ----

    +بیت آخر و یک بیت دیگرش...

    +اتفاقی با روز بزرگداشت ش هم تقریبا هم زمان شد. چه خوب و نیکو!

  • Likes ۲
  • ول کن!

               

     

    برای خودم مینویسم تا ثبت بماند، که دیروز خیلی سخت بر من گذشت. یادم نمی رود ولی این را می نویسم تا همیشه ثبت بماند. یک جور فلج مغزی، لعنت ذهنی نمی دانم چه اما هر چه بوده و هست هیولای ناجوریست. جوری ناجور که وادارت کند به خودت صدمه بزنی. فحش بدهی. آنقدر سفت و سخت که بترسی از خودت. به خودت التماس کنی که بس است دیگر! بعد هم خسته و داغون بیفتی یک گوشه. سرما هم خورده ام دیگه بدتر!

    به هر حال. گذشت. به خیر که نه اما گذشت.تمام.

    ---

    +با این نوشته ها کوپن و وام نمی خواهم بگیرم دوست من! نظراتش را هم می بندم.

  • Likes ۰