ثانیه های یخ زده

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۵/۱۱
    ...
  • ۹۶/۰۳/۱۳
    ...
  • ۹۵/۰۵/۲۴
    24

۱۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

کادو

در یکی دیگر از همان آهنگ هایی که اتفاقی شنیده ام خواننده اش می خواند: "ولی من چی؟ من که فقط تو رو داشتم؛ چطوری خودت رو پیش خودت کادو میذاشتم؟!" و این قسمتش جالب بود برایم!

  • Likes ۰
  • متروکه

    متروکه ی متروکه...از وقتی این شبکه های اجتماعی رونق یافته ، بازدیدکننده به شدت کم شده ست  برای همین بدم می آید ازشان.اصلا خوش ندارم کسی من را در گروهی عضو کند با آن پست های بی سر و ته که فقط با کالبد شکافی جامعه می شود به منشاء ش پی برد.حالم را به هم می زند افتضاح است افتضاح... .

    ---

    +هر صد پستشان را می توان در یک پست خلاصه کرد!

    +یک بار سعی کردم با دیده ی خوش بنگرم و چند عکس از آن عکس های مفهومی گذاشتم که البته نتیجه قابل پیش بینی بوده و است!

  • Likes ۰
  • امید بعید یک زامبی!

                 

                      

      

       

         نوشتار باید سرشار از یقین ِ نویسنده اش برای نوشتنش باشد، مانند بچه ای که کاملا با حمایت پا به این دنیا  می گذارد، وقتی نوشتن توام باشد با تردید در باره ی آن موضوع یا بدتر از آن تنها یک شعار باشد و باقی بماند، چه سودی خواهد داشت؟! با دوستی هم که داشتم صحبت می کردم همین ها را بهش می گفتم، بهش گفتم من برای مزه مزه کردن این دنیای سخت آماده شده بودم، به شناخت انسان ها و آشنایی با آن ها امیدوارم بودم، سو سوی ستاره ها من را به دنیای دیگری می برد و خنده ای از ته دل، قاچی بزرگ بود از هندوانه زندگی! این نیروی محرکه من برای نوشتن ویک ری اکشن طبیعی بود؛ ولی حال چه؟! تنها شب را روز می کنم و روز را شب، نه برایم مستندی علمی مهم است و نه اوضاع منطقه و جهان و اقتصاد و نه حتی صحبت های یک دوست! چیزهایی که روزگاری اهمیت داشتند برایم.

    زامبی وار زیستن!  روزگار می گذرد مهم نیست ، مهم این است که باید روزی ریز به ریز این را که چه شد که این طور شد برای دوستی صبور توضیح بدهم ، توضیح بدهم که چطور آدم زیر باری خم می شود و تغییر شکل می دهد...برایم همین گفتنشان کافیست و منتظر تایید یا توبیخ یا تشویق نیستم...هی روزگار! این را بدان من هنوز زنده ام و این امیدی را در من زنده نگه می دارد؛ امیدی هر چند مانند نوشته هایم بالقوه و بعید!

    ----

    +در جایی، آهنگی اتفاقی شنیدم از یک قسمتش خوشم آمد که خواننده اش می خواند: "از موهات می نویسم یه گیس شعر / می خوام ضربان قلبت واسم یه بیت* شه!"

    +این آهنگ بی کلام عالیست : دریافت

    *beat

  • Likes ۰
  • خواب

                           

                                            

    از خواب و خوابیدن بدم می آید. یک سوم از عمر من را در وضعیتی قرار می دهد که کنایه ای می زند به دنیای مرگ! مرگ زیاده خواه است حتی در زندگی و پویایی هم می خواهد خودی نشان دهد و انسان را به کام خود بکشد.فرصت برای خوابیدن بسیار است ولی بیدار ماندن هم خود حدیث دیگری ست؛ بیدار ماندن دردسر هایش به مراتب بیشتر است، برای خود من به شخصه بیدار ماندن، فعالیت و پویایی و دلیل می خواست، هدف می خواست، چشم انداز روشن و گردن کلفتی می خواست که مرگ یا همان خواب را به سوراخ خودش می راند، بگذریم که چرا الان همه چیز برایم عوض شده است و دیگر از این چیزها خبری نیست و شده ام شاگرد اول کلاس مدرسه و مکتبی که همواره علیه ش قلم می زدم! پس بهتر ست به همان خواب تن در دهم و به افتخار پیروزی اش کلاه از سر بردارم، حال که کنترل این قطار دیگر دست من نیست؛ شاید من به اندازه کافی پر زور نبودم.

  • Likes ۰
  • برخورد یک رویا

         

        
        


    خواب می دیدم زیر آسمانی سیاه و پست در دشتی پهناور و عریان می روم، آکنده از سنگ هایی سترگ و پر نوک و خار.

    از میان این سنگ ها راهی می گذشت. من نیز بر آن می رفتم، بی که بدانم به کجا و برای چه.

    به ناگاه پیش رویم، در نوار باریک راه چیزی چون لخته ی ابری نازک پدیدار شد. چشم باریک کردم: لخته ی ابر به زنی نازک اندام و بلند بالا دگر دیس آمد که جامه ایش سپید به تن، و بندیش روشن رنگ و باریک بر میان، گرم و چابک گام از پیش می رفت.

    نه چهره اش را می دیدم نه گیسویش را. بافه ای پرچین سر او را می پوشانید. اما تمامی قلبم در شوقش می سوخت. خوش سیما، بلند جاه و خواستنی اش می پنداشتم. می خواستم به هر گونه از او پیشی گیرم و در چهره و چشمانش بنگرم. می خواستم و باید که این چشم ها را می دیدم.

    اما هرچه شتاب می کردم، زن تند تر می رفت و من نمی توانستم فراپیشش رسم.

    آنگاه سنگی پهن و هموار، اریب در برابر او پدید شد و راه را بر او بست. زن در پیش سنگ ایستاد... پس با لرز شادی و چشمداشت، هر چند نه خالی از بیم، به سویش دویدم.

    چیزی نگفتم. اما او آهسته به سویم سر چرخانید...

    با این حال به چشمانش راه نبردم. آنها را بسته نگه داشت.

    چهره اش مات بود، مات به سفیدی پیراهنش. بازوهای عریان او بی جنبشی فروآویخته بودند؛ گویی سنگ شده بود. این زن به تندیسی از مرمر می مانست.

    آهسته و بی خمش ِ هیچ عضوی، با تمامی پیکر و با هر یک از خطوط چهره اش به سوی خاک گروید و بر صفحه ی سنگ آرمید. من نیز همان دم پهلو در کنارش نهادم، به پشت، و درست همانند تندیسی بر سنگ گور، که دستها را به دعا بر سینه چلیپا کرده باشد. و حس کردم اندام من نیز چون سنگ سخت می شود و می بندد.

    دمی چند گذشت....زن یکباره برخاست و به شتاب دور شد.

    خواستم از پی اش بدوم. اما یارا نداشتم که از جای بجنبم، یا دستان بر سینه چلیپا کرده ام را بگشایم، تنها با شوقی وصف ناپذیر تماشایش می کردم.

    و او یکباره برگشت و نگاه من، در چهره ای سرزنده و گویا، به دو چشم روشن و تابناک ره برد. زن دیده بر من فرو خوابانید و خنده ای بی طنین بر لبهایش دوید.

    و من هنوز توان جنبشی نداشتم.

    زن از نو خنده ای سر داد. به چابکی دور شد و سر را که ناگاه حلقه ای از گلهای کوچک، سرخ و تنداب به دور آن زبانه گرفت، به شادمانی تکان داد.

    من اما بی هیچ جنبشی خاموش بر سنگ گور خود آرمیده ماندم.

    ----

    +ایوان تورگنیف

  • Likes ۰
  • رهایی

              

    حس عجیبیست، وقتی به انتهای کتابی که از کتابخانه امانت گرفته ای نگاه می کنی و می فهمی که تقریبا شانزده، هفده سال می گذرد از آخرین باری که کسی این کتاب را به امانت برده است و این همه سال تنها این کتاب در قفسه ها خاک می خورده است! دوست دارم لبخند محو کتابدار موقع تحویل کتاب به من را این گونه خیال پردازانه تعبیر کنم که او هم از این رهایی کتاب خرسند است و به رهاننده این کتاب در دل آفرین گفته است! هر چند نگاه واقع گرایانه به من می فهماند که این تنها لبخند ساده ای بوده است و به احتمال زیاد هیچ ربطی به این موضوع نداشته است!

    ----

    +قسمتی از این کتاب، یعنی کتاب شعرهای منثور پیرانه و پسینه از ایوان تورگنیف را در پست بعدی خواهم گذاشت.

  • Likes ۰
  • نگاه کن...





     

                  




                                     نگاه کن چه چیزی را دور می ریزی ...


  • Likes ۰
  • مرگ شبی خنک است...

      


                

           



    مرگ، شبی خنک است

    زندگی، روزی سخت.

    تاریک می شود، چرتم می گیرد

    روز خسته ام کرده است.

    قد می کشد درختی فراز بسترم

    بر آن، بلبل جوان آواز می خواند؛

    از عشق ِ ناب.

    می شنومش، حتی در رویا.


    - - - -


    +هاینریش هاینه

  • Likes ۱
  • کوری




                                  




      رمان کوری را دو، سه روزه خواندم رمانی تلخ با داستانی سرراست که روایتگر نابسمانی های روابط

    بین انسان ها ست و با ذره بینی در دست آن ها را با جزئیات جلوی دیدگان بیننده قرار می دهد.

    خواندنش را به دوستان گرامی توصیه می کنم.

    ----
    +البته این کتاب را با ترجمه مهدی غبرایی خواندم و نه عکس بالا.

    + بخشی از متن کتاب:
    چرا ما کور شدیم، نمی دانم،شاید روزی بفهمیم،می خواهی نظرم را بدانی،بله،بگو،به نظرم ما کور نشدیم، کور هستیم،چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.

    +نکته جالب این بود که در این کتاب هیچ اسمی وجود ندارد و افراد را نویسنده با توجه به پیشه یا نشانه هایش وصف می کند و نکته  دیگر این که گویا نویسنده فقط نقطه و ویرگول را به رسمیت می شناسد و خبری از علامت سوال و... نیست و هنگام تغییر شخص صحبت کننده در یک مکالمه هیچ نشانه ای به ما نمی دهد مانند همین متنی که در بالا است!


  • Likes ۱
  • 1


    امیدوارم دیگر در این وبلاگ ماندگار باشم!

    بعد از کلی ننوشتن و به وقفه افتادن ها که البته برای خودم عجیب نیست و این را جزیی از خصلت خودم می دانم امیدوارم به این محیط هم عادت کنم و زیاد سخت نگذرد.


    ----

     

                

    +قالب بالا را به سختی توانستم ویرایش کنم و به نوعی به شکل دلخواهم درآمد؛ چون اعتقاد دارم وبلاگ شخصی، باید قالب شخصی هم داشته باشد و جز این نمی توانستم فعالیت داشته باشم هر چند نقص های خودش را هم دارد و یکی از آنها این است که مثلا گزینه موافق و مخالف کلا از ازل برای این وبلاگ غیرفعال بوده است و من هم نتوانستم کاری انجام دهم و الخ.


  • Likes ۰