ثانیه های یخ زده

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۵/۱۱
    ...
  • ۹۶/۰۳/۱۳
    ...
  • ۹۵/۰۵/۲۴
    24

جدی نگیرید

               

من چون لال  و در نوشتن تمام شده ام ...پس هرجا که طاقتم طاق بشود میایم اینجا می نویسم آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ هههههه

گاهی که فتیله پیچ می شوم و کاری از دستم برنمیاید نه نوشتن، نه خواب، نه مطالعه و نه هیچ چیز دیگر دوست دارم این درد خوب را امتحان کنم، سرم را بزنم و داغون(داغان) کنم...انقدر با مشت بزنم به دیوار که یک گوشه بیحال بیفتم...

باز خوب است که این معجزه را پیدا کردم می آیم این جا و می نویسم آآآآآآآ هههههه

اصلا باید در دانشگاه ها تدریس و در رسانه ها تبلیغ شود که بجای این که سرتان را داغان پاغون کنید این کار ها را بکنید. برای من که جواب داده تا بدین جای کار.

در کوه و بیابان هم می شود این کار را کرد ولی آن در گرو مصرف انرژی زیادی ست و مواقعی که حال بلند شدن از رخت خواب را هم ندارم به کار نمی آید... .

  • Likes ۰
  • تاب

        

             تاب تاب عباسی خدا منو نندازی...

             من رو باش! خیلی وقته که من رو انداختی...!

    :)

  • Likes ۰
  • سپاس

    فکر قلب باتری دار من هم باشید یک کم! لطفا!

    :)

  • Likes ۰
  • ستاره

                

              ستاره ای تنها

              در اوج می درخشد

              ستاره ای که خرد راهنمای من است

              و هماره آرزوهایم را به خویش می خواند 

              و از فراز آسمانها

              صدایم می کند

              نگاهش آشناست 

              و چقدر شبیه به آن نگاه زیبا!

             - آن نگاهی که دوستش داشتم -

                                  به ملامت تفدیرم نشسته ام

             او هرگز طعم درد را نچشیده بود

             او درست مثل آن ستاره دور بود

                                    - دورِ دور! -

            و من چشمان خسته ام را فرو نمی بستم

            و نومیدانه به او نمی نگریستم...

    ------------

    +لرمانتف

    +خیلی بده ببینی یکی رو که میشناسی تموم دیشب رو بیرون صبح کرده و من در بیخبری محض...

    + با یک عزیزی داشتم صحبت می کردم گفتم شاید تنها راه  آسودگی این باشه که خودم، خودم را طلاق بدم! نوشتم که ثبت بماند.

    +من معمولا وقتی با یک دوستی بیرون می روم سعیم رو می کنم که ساکت نباشم و تلاش می کنم از بودن کنار من رنجیده نشود ولی وقتی این جمع سه نفره یا بیشتر می شود دیگر خیالم راحت می شود و بیشتر ساکت هستم که متاسفانه به این تعبیر می شود که افشین با کسی نمی جوشد! خب مشکل شما ست که من رو بیشتر نشناختی ای دوست!

  • Likes ۰
  • تعبیر وارونه ی یک رویا!

              

             

        

                                           مواظب رویاهایت باش!

  • Likes ۰
  • اسمش باکلاسه!

    خب باید بگویم که آن زخم ربطی به سرطان پوست و این داستان ها نداشت و پس از تحقیقات فراوان در اینترنت دوزاری بالاخره افتاد که این بیماری اسمش پسوریازیس است! که یک بیماری خود ایمنی است یعنی به هیچ عنوان ناشی از باکتری و عدم رعایت بهداشت و... نیست و از استرس و تنش روانی ناشی می شود البته تنها در برخی افراد ممکن است روی دهد. متاسفانه درمان قطعی هم ندارد و باید بسازم و بسوزم یا بلعکس!

    ----

    +پنج نفر دنبال کننده؟ چه خوب! امیدوارم وبلاگم ارزشش را داشته باشد.

  • Likes ۱
  • سکوی راه آهن

                           

                             

                    وقت کم است.

                    لبخند بر صورتت به شماره افتاده است.

                    وداع از میان دستانت سُر می خورد.

                    زمان برای بازنده به عقب بر می گردد.

    ----

    +زیگرید کروزه

  • Likes ۰
  • قوز بالای قوز!

    یه زخمی روی دستم به وجود اومده که کمی نگرانم کرده ست. کمی صبر می کنم اگر بهبود نیافت به پزشک مراجعه می کنم؛ فکر می کنم سرطان پوست گرفتم !

    دقیقا تو را کم داشتم عزیز من!

    ----

    +کتاب چشمهایش را تا نیمه خواندم،متاسفانه خوشم نیامد و رهایش کردم.

  • Likes ۰
  • سخنی با خود

               

             

    قافیه رو باخته م ولی هنوز ظاهر م رو حفظ می کنم...تغییر خوبه ولی وقتی همه چیز ایستا ست نامید میشوی از این که شاید می خواد چیزی تغییر پیدا کنه...الان یارو با پاپیون میاد می گه "تغییر از درون تو شروع می شود!"

    درون من!

    به حرف های من گوش کن خواهش می کنم گوش کن دوست دارم همبغضم باشی نه این که از روی دست بالاتر به من لبخند بزنی و مشکلم رو حل کنی! البته اگه اصلا بفهمی داستان چیه!
     این کار شیرین تره، در جواب حرفهایم بگی اوهوم، می دونم! بعد من وسط حرف زدن هایم سکوت کنم و تو همون حرفهایی رو که می خواستم بزنم را بزنی!

    بعد من هم از سیر تا پیاز حرف های تو رو بشنوم و تعجب کنم که انگار این داستان ات را یک بار شنیده  ام! ادامه داستان زندگی ت رو خودم حدس بزنم و به کر بودن گوش های شیطان اعتماد کنیم!

     شاید این نتیجه حاصل شد که مثلا من در گذشته، زندگی تو رو داشته ام و تو با کلک و حقه بخواهی سرنوشت خودت را از زیر زبون من بکشی...فقط امیدوارم اون موقع به چشم هایم خیره نشوی...

    حرف هایت که تمام شد آهی سرد می کشیم و من فالی از ستاره ها می گیرم به نیک در آمدنش خوش بین هستم خوش بین هستی و بعد به یک چشم بر هم زدنی همه چیز تمام می شود...و من باز امروز هایم را زندگی می کنم و امروز هایت را از پس سال ها به خاطر می آورم و تو هم مانند همیشه جوری میروی انگار هرگز نبوده ای!

    ---

    +حتما هم می بخشمت بابت اون کتک ها...تو هم می بخشی من رو؟

    - چرا که نه! از این به بعد با هم مهربون تر هستیم!

  • Likes ۰
  • یه شب مهتاب...

           

                                 آخرش یه شب ماه میاد بیرون؟!

    ----

    +منو میبره از توی زندون...

  • Likes ۰
  • درود

    برای اولین بار در عمر هفت هشت ساله ی وبلاگ نویسی ام، یک ماه بصورت کامل هیچ مطلبی پست نکردم. به فلسفه ی کار هیچ کاری ندارم و فقط نتایجش برایم ارزشمند ست که تقریبا هیچ اتفاق خوبی از ننوشتن، برای من حاصل نشد. این درس خوبی بود برای من و باعث شد کمی بیشتر قدر نوشتن و همفکری،همدلی با دوستان را بدانم. شاید بهتر این باشد که ترکیب چای + موسیقی و نشستن جلوی پنجره یا روی تخت اتاق با صدای آرامش بخش شَـرَق شَـرَق های تایپ، ترکیب شود.

    امید است که حالمان دگرگون تر شود.

    ----

    +دلم تنگ شده بود اصلا یه وضعی!

  • Likes ۱
  • 7

                        

                                    

     

      این فیلم را دیدم؛ فیلم قابل احترام و خوبی بود و توانست توجه من را به خودش جلب کند. تاثیر بازی  محسن تنابنده در بالارفتن کیفیت فیلم غیرقابل انکار است. به دوستان گرامی پیشنهاد می کنم این فیلم را ببینند، هر چند فضای غم آلودی دارد ولی به دیدنش می ارزد.

    ---

    +مانند هر فیلم دیگری نقص های خودش را دارد ولی من همواره نسبت به فیلم های ایرانی استانداردهایم را پایین تر می آورم و مانند فیلم های هالیوودی بی رحمانه نقد نمی کنم.

  • Likes ۰
  • راست می گه.

    اگر نمی خواهیم بازیچه دستان هر فرومایه و مایه تمسخر هر نادانی شویم، اولین قانون خویشتن داری و تنهایی است.

    آرتور شوپنهاور

  • Likes ۰
  • خاک

    337 هزار تومان به همین راحتی پرید بگذریم که تابستان هم پرید بخندم به ریش خودم هههه!

  • Likes ۰
  • چقدر؟

        اهل گذشتن یا نگذشتن از آدمها نیستم اما این بار باید به آن فکر کنم. گاهی فکر می کنم چقدر همه چیز عوض می شد اگر فلان آدم سر راه من قرار نمی گرفت.ببین تو روحت هم خبر ندارد، من را در حد یک فامیلی که حالا خیلی وقت است رفت و آمد نداشته و نداریم می شناسی و آنقدر کوچک بودی که شاید چیزی به خاطرت نیاید، ولی این را بدان که هر وقت از تو یاد می کنم انرژی منفی بسیار و حس عصبانیت در من فوران می کند؛ تغییری که در من ایجاد کردی حال دیگر غیرقابل تحمل است؛ چهره ات هم که معصوم باشد بازهم شاید هرگز نبخشمت.  اه لعنت به تو دختر!

    ---

    + اصلا به عشق و ... ربطی ندارد.

    +سربسته نوشتن تنها راه نوشتن! چه شعاری شد برای من!

    +الان مثلا شب امتحان است برای من، دو کلاسی که دور از جان، سر سگ می زدند آن ساعت از ظهر بیرون نمی آمد؛ احتمال این که پول و وقت و ... حرام شود بسیار است و من خونسردتر از همیشه اینجا نشسته ام و دارم تایپ می کنم! خودم را بی کفایت و نمک نشناس نمی دانم ولی به شدت چنین چیزی حس می کنم.

  • Likes ۰
  • داستان؟!

                     

                      

     

      "داستان مردی رو شنیدید که خودش رو از طبقه ی پنجاهم ساختمون پرت می کنه پایین و هر طبقه ای

    که داره سقوط می کنه به خودش می گه تا اینجا که اوضاع مرتبه! اوضاع منم درست شبیه همینه!

    فیلم نفرت 1995 متیو کاساویتس"

    ----

    +فیلمش را ندیده ام.

    +چه شباهت عجیبی...

  • Likes ۰
  • کادو

    در یکی دیگر از همان آهنگ هایی که اتفاقی شنیده ام خواننده اش می خواند: "ولی من چی؟ من که فقط تو رو داشتم؛ چطوری خودت رو پیش خودت کادو میذاشتم؟!" و این قسمتش جالب بود برایم!

  • Likes ۰
  • متروکه

    متروکه ی متروکه...از وقتی این شبکه های اجتماعی رونق یافته ، بازدیدکننده به شدت کم شده ست  برای همین بدم می آید ازشان.اصلا خوش ندارم کسی من را در گروهی عضو کند با آن پست های بی سر و ته که فقط با کالبد شکافی جامعه می شود به منشاء ش پی برد.حالم را به هم می زند افتضاح است افتضاح... .

    ---

    +هر صد پستشان را می توان در یک پست خلاصه کرد!

    +یک بار سعی کردم با دیده ی خوش بنگرم و چند عکس از آن عکس های مفهومی گذاشتم که البته نتیجه قابل پیش بینی بوده و است!

  • Likes ۰
  • امید بعید یک زامبی!

                 

                      

      

       

         نوشتار باید سرشار از یقین ِ نویسنده اش برای نوشتنش باشد، مانند بچه ای که کاملا با حمایت پا به این دنیا  می گذارد، وقتی نوشتن توام باشد با تردید در باره ی آن موضوع یا بدتر از آن تنها یک شعار باشد و باقی بماند، چه سودی خواهد داشت؟! با دوستی هم که داشتم صحبت می کردم همین ها را بهش می گفتم، بهش گفتم من برای مزه مزه کردن این دنیای سخت آماده شده بودم، به شناخت انسان ها و آشنایی با آن ها امیدوارم بودم، سو سوی ستاره ها من را به دنیای دیگری می برد و خنده ای از ته دل، قاچی بزرگ بود از هندوانه زندگی! این نیروی محرکه من برای نوشتن ویک ری اکشن طبیعی بود؛ ولی حال چه؟! تنها شب را روز می کنم و روز را شب، نه برایم مستندی علمی مهم است و نه اوضاع منطقه و جهان و اقتصاد و نه حتی صحبت های یک دوست! چیزهایی که روزگاری اهمیت داشتند برایم.

    زامبی وار زیستن!  روزگار می گذرد مهم نیست ، مهم این است که باید روزی ریز به ریز این را که چه شد که این طور شد برای دوستی صبور توضیح بدهم ، توضیح بدهم که چطور آدم زیر باری خم می شود و تغییر شکل می دهد...برایم همین گفتنشان کافیست و منتظر تایید یا توبیخ یا تشویق نیستم...هی روزگار! این را بدان من هنوز زنده ام و این امیدی را در من زنده نگه می دارد؛ امیدی هر چند مانند نوشته هایم بالقوه و بعید!

    ----

    +در جایی، آهنگی اتفاقی شنیدم از یک قسمتش خوشم آمد که خواننده اش می خواند: "از موهات می نویسم یه گیس شعر / می خوام ضربان قلبت واسم یه بیت* شه!"

    +این آهنگ بی کلام عالیست : دریافت

    *beat

  • Likes ۰
  • خواب

                           

                                            

    از خواب و خوابیدن بدم می آید. یک سوم از عمر من را در وضعیتی قرار می دهد که کنایه ای می زند به دنیای مرگ! مرگ زیاده خواه است حتی در زندگی و پویایی هم می خواهد خودی نشان دهد و انسان را به کام خود بکشد.فرصت برای خوابیدن بسیار است ولی بیدار ماندن هم خود حدیث دیگری ست؛ بیدار ماندن دردسر هایش به مراتب بیشتر است، برای خود من به شخصه بیدار ماندن، فعالیت و پویایی و دلیل می خواست، هدف می خواست، چشم انداز روشن و گردن کلفتی می خواست که مرگ یا همان خواب را به سوراخ خودش می راند، بگذریم که چرا الان همه چیز برایم عوض شده است و دیگر از این چیزها خبری نیست و شده ام شاگرد اول کلاس مدرسه و مکتبی که همواره علیه ش قلم می زدم! پس بهتر ست به همان خواب تن در دهم و به افتخار پیروزی اش کلاه از سر بردارم، حال که کنترل این قطار دیگر دست من نیست؛ شاید من به اندازه کافی پر زور نبودم.

  • Likes ۰
  • برخورد یک رویا

         

        
        


    خواب می دیدم زیر آسمانی سیاه و پست در دشتی پهناور و عریان می روم، آکنده از سنگ هایی سترگ و پر نوک و خار.

    از میان این سنگ ها راهی می گذشت. من نیز بر آن می رفتم، بی که بدانم به کجا و برای چه.

    به ناگاه پیش رویم، در نوار باریک راه چیزی چون لخته ی ابری نازک پدیدار شد. چشم باریک کردم: لخته ی ابر به زنی نازک اندام و بلند بالا دگر دیس آمد که جامه ایش سپید به تن، و بندیش روشن رنگ و باریک بر میان، گرم و چابک گام از پیش می رفت.

    نه چهره اش را می دیدم نه گیسویش را. بافه ای پرچین سر او را می پوشانید. اما تمامی قلبم در شوقش می سوخت. خوش سیما، بلند جاه و خواستنی اش می پنداشتم. می خواستم به هر گونه از او پیشی گیرم و در چهره و چشمانش بنگرم. می خواستم و باید که این چشم ها را می دیدم.

    اما هرچه شتاب می کردم، زن تند تر می رفت و من نمی توانستم فراپیشش رسم.

    آنگاه سنگی پهن و هموار، اریب در برابر او پدید شد و راه را بر او بست. زن در پیش سنگ ایستاد... پس با لرز شادی و چشمداشت، هر چند نه خالی از بیم، به سویش دویدم.

    چیزی نگفتم. اما او آهسته به سویم سر چرخانید...

    با این حال به چشمانش راه نبردم. آنها را بسته نگه داشت.

    چهره اش مات بود، مات به سفیدی پیراهنش. بازوهای عریان او بی جنبشی فروآویخته بودند؛ گویی سنگ شده بود. این زن به تندیسی از مرمر می مانست.

    آهسته و بی خمش ِ هیچ عضوی، با تمامی پیکر و با هر یک از خطوط چهره اش به سوی خاک گروید و بر صفحه ی سنگ آرمید. من نیز همان دم پهلو در کنارش نهادم، به پشت، و درست همانند تندیسی بر سنگ گور، که دستها را به دعا بر سینه چلیپا کرده باشد. و حس کردم اندام من نیز چون سنگ سخت می شود و می بندد.

    دمی چند گذشت....زن یکباره برخاست و به شتاب دور شد.

    خواستم از پی اش بدوم. اما یارا نداشتم که از جای بجنبم، یا دستان بر سینه چلیپا کرده ام را بگشایم، تنها با شوقی وصف ناپذیر تماشایش می کردم.

    و او یکباره برگشت و نگاه من، در چهره ای سرزنده و گویا، به دو چشم روشن و تابناک ره برد. زن دیده بر من فرو خوابانید و خنده ای بی طنین بر لبهایش دوید.

    و من هنوز توان جنبشی نداشتم.

    زن از نو خنده ای سر داد. به چابکی دور شد و سر را که ناگاه حلقه ای از گلهای کوچک، سرخ و تنداب به دور آن زبانه گرفت، به شادمانی تکان داد.

    من اما بی هیچ جنبشی خاموش بر سنگ گور خود آرمیده ماندم.

    ----

    +ایوان تورگنیف

  • Likes ۰
  • رهایی

              

    حس عجیبیست، وقتی به انتهای کتابی که از کتابخانه امانت گرفته ای نگاه می کنی و می فهمی که تقریبا شانزده، هفده سال می گذرد از آخرین باری که کسی این کتاب را به امانت برده است و این همه سال تنها این کتاب در قفسه ها خاک می خورده است! دوست دارم لبخند محو کتابدار موقع تحویل کتاب به من را این گونه خیال پردازانه تعبیر کنم که او هم از این رهایی کتاب خرسند است و به رهاننده این کتاب در دل آفرین گفته است! هر چند نگاه واقع گرایانه به من می فهماند که این تنها لبخند ساده ای بوده است و به احتمال زیاد هیچ ربطی به این موضوع نداشته است!

    ----

    +قسمتی از این کتاب، یعنی کتاب شعرهای منثور پیرانه و پسینه از ایوان تورگنیف را در پست بعدی خواهم گذاشت.

  • Likes ۰
  • نگاه کن...





     

                  




                                     نگاه کن چه چیزی را دور می ریزی ...


  • Likes ۰
  • مرگ شبی خنک است...

      


                

           



    مرگ، شبی خنک است

    زندگی، روزی سخت.

    تاریک می شود، چرتم می گیرد

    روز خسته ام کرده است.

    قد می کشد درختی فراز بسترم

    بر آن، بلبل جوان آواز می خواند؛

    از عشق ِ ناب.

    می شنومش، حتی در رویا.


    - - - -


    +هاینریش هاینه

  • Likes ۱
  • کوری




                                  




      رمان کوری را دو، سه روزه خواندم رمانی تلخ با داستانی سرراست که روایتگر نابسمانی های روابط

    بین انسان ها ست و با ذره بینی در دست آن ها را با جزئیات جلوی دیدگان بیننده قرار می دهد.

    خواندنش را به دوستان گرامی توصیه می کنم.

    ----
    +البته این کتاب را با ترجمه مهدی غبرایی خواندم و نه عکس بالا.

    + بخشی از متن کتاب:
    چرا ما کور شدیم، نمی دانم،شاید روزی بفهمیم،می خواهی نظرم را بدانی،بله،بگو،به نظرم ما کور نشدیم، کور هستیم،چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.

    +نکته جالب این بود که در این کتاب هیچ اسمی وجود ندارد و افراد را نویسنده با توجه به پیشه یا نشانه هایش وصف می کند و نکته  دیگر این که گویا نویسنده فقط نقطه و ویرگول را به رسمیت می شناسد و خبری از علامت سوال و... نیست و هنگام تغییر شخص صحبت کننده در یک مکالمه هیچ نشانه ای به ما نمی دهد مانند همین متنی که در بالا است!


  • Likes ۱
  • 1


    امیدوارم دیگر در این وبلاگ ماندگار باشم!

    بعد از کلی ننوشتن و به وقفه افتادن ها که البته برای خودم عجیب نیست و این را جزیی از خصلت خودم می دانم امیدوارم به این محیط هم عادت کنم و زیاد سخت نگذرد.


    ----

     

                

    +قالب بالا را به سختی توانستم ویرایش کنم و به نوعی به شکل دلخواهم درآمد؛ چون اعتقاد دارم وبلاگ شخصی، باید قالب شخصی هم داشته باشد و جز این نمی توانستم فعالیت داشته باشم هر چند نقص های خودش را هم دارد و یکی از آنها این است که مثلا گزینه موافق و مخالف کلا از ازل برای این وبلاگ غیرفعال بوده است و من هم نتوانستم کاری انجام دهم و الخ.


  • Likes ۰