خواب می دیدم زیر آسمانی سیاه و پست در دشتی پهناور و عریان می روم، آکنده از سنگ هایی سترگ و پر نوک و خار.
از میان این سنگ ها راهی می گذشت. من نیز بر آن می رفتم، بی که بدانم به کجا و برای چه.
به ناگاه پیش رویم، در نوار باریک راه چیزی چون لخته ی ابری نازک پدیدار شد. چشم باریک کردم: لخته ی ابر به زنی نازک اندام و بلند بالا دگر دیس آمد که جامه ایش سپید به تن، و بندیش روشن رنگ و باریک بر میان، گرم و چابک گام از پیش می رفت.
نه چهره اش را می دیدم نه گیسویش را. بافه ای پرچین سر او را می پوشانید. اما تمامی قلبم در شوقش می سوخت. خوش سیما، بلند جاه و خواستنی اش می پنداشتم. می خواستم به هر گونه از او پیشی گیرم و در چهره و چشمانش بنگرم. می خواستم و باید که این چشم ها را می دیدم.
اما هرچه شتاب می کردم، زن تند تر می رفت و من نمی توانستم فراپیشش رسم.
آنگاه سنگی پهن و هموار، اریب در برابر او پدید شد و راه را بر او بست. زن در پیش سنگ ایستاد... پس با لرز شادی و چشمداشت، هر چند نه خالی از بیم، به سویش دویدم.
چیزی نگفتم. اما او آهسته به سویم سر چرخانید...
با این حال به چشمانش راه نبردم. آنها را بسته نگه داشت.
چهره اش مات بود، مات به سفیدی پیراهنش. بازوهای عریان او بی جنبشی فروآویخته بودند؛ گویی سنگ شده بود. این زن به تندیسی از مرمر می مانست.
آهسته و بی خمش ِ هیچ عضوی، با تمامی پیکر و با هر یک از خطوط چهره اش به سوی خاک گروید و بر صفحه ی سنگ آرمید. من نیز همان دم پهلو در کنارش نهادم، به پشت، و درست همانند تندیسی بر سنگ گور، که دستها را به دعا بر سینه چلیپا کرده باشد. و حس کردم اندام من نیز چون سنگ سخت می شود و می بندد.
دمی چند گذشت....زن یکباره برخاست و به شتاب دور شد.
خواستم از پی اش بدوم. اما یارا نداشتم که از جای بجنبم، یا دستان بر سینه چلیپا کرده ام را بگشایم، تنها با شوقی وصف ناپذیر تماشایش می کردم.
و او یکباره برگشت و نگاه من، در چهره ای سرزنده و گویا، به دو چشم روشن و تابناک ره برد. زن دیده بر من فرو خوابانید و خنده ای بی طنین بر لبهایش دوید.
و من هنوز توان جنبشی نداشتم.
زن از نو خنده ای سر داد. به چابکی دور شد و سر را که ناگاه حلقه ای از گلهای کوچک، سرخ و تنداب به دور آن زبانه گرفت، به شادمانی تکان داد.
من اما بی هیچ جنبشی خاموش بر سنگ گور خود آرمیده ماندم.
----
+ایوان تورگنیف