ثانیه های یخ زده

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۵/۱۱
    ...
  • ۹۶/۰۳/۱۳
    ...
  • ۹۵/۰۵/۲۴
    24

بپا نگاهت گیر نکند

          

 

مبادا که نگاهمان گره بخورد، یک نگاه ملتمسانه در آینه من را می پاید...چند ثانیه نگاه خیره و زل به آینه...اوه دارد من را آب می کند...

من را نجات بده...افشین...

نجات دهنده ام درون آینه ست؟! هه! این که اوضاعش از من بدترست! انقدر بد که دلت به حالش می سوزد و می خواهی در همان دستشویی جلوی همان آینه بزنی زیر گریه...

چه لحظه ای! چه لحظه ای! هر دو با هم گریه می کنیم! چه صادقانه!

----

+وقتی در خیابان بچه ای بهم زل می زند حتی اگر خیلی هم پکر باشم اما باید بهش لبخند بزنم، هیچ راهی ندارد! حالا زبان درازی بماند که گاهی به سرم میزند انجام دهم!

+این مجسمه را در ویترین مغازه دیدم، دلم یکهو پایین ریخت، پیش خودم گفتم درد مجسمه بودن برایش کم بود حال باید روی به دیوار روزگار بگذراند. 

                                        

           

  • Likes ۱
  • بیوه سیاه

                

    ...یکهو می بینی فاصله بینتان از یک طلق نازک بی رنگ، به یک شیشه دودی ضد گلوله ضخیم تبدیل می شود، که دیگه نه می شناسیش، نه صدایش را تشخیص می دهی و دوباره می بینی که باز هم در همان عمق از تنهایی که بودی، هستی!...*

    اینجا احساسی تر می شوم و تغییر نوع تایپم را ببخشید.

    از تنهایی م لذت می برم می تونم به تموم کارهام با فراغ بال نگاه کنم، زیر و روشون کنم. دروغ نگم کمکی هم احساس غرور می کنم؛ اما از یک طرف هم می بینم که چه شخصیت وابسته ای دارم و اینجاست که همه چیز به هم میریزد.

    یک نوع عنکبوت هست که به بیوه سیاه معروفه، این عنکبوت جفت خودش رو هم آخر سر می خوره! توی عشق و عاشقی م هم من عاشق تیپ دختری می شوم که همین اسم رو رویش میگذارم.بیوه سیاه! ایده آل ترین و اسطوره ای ترین حالت عشق برای من چنین می شود که روحی شوم، آهی شوم در کالبد آن شخص اسطوره ای و ایده آل...حالتی که در آن از شخصیت خودم، از ذهن خودم خارج شوم.

    کاملا می دونم که شخصی چنین، هرگز وجود نخواهد داشت چون انسان بی نقص، ابرانسان، هرگز وجود ندارد و من رو این مجبور می کنه که هرچه بیشتر به ذهنم بازگردم، در ذهنم زندگی کنم و از دنیای واقعی دور شوم. چون واقعیت من رو از خودش فراری می ده. این همون موضوعیه که می تونم بگم در تناقضه با لذت بردن از تنهاییم و این ستیز هر روز و هر روز در من وجود دارد و بیشتر میشود، شطرنج بازی کردن با خود، مچ انداختن با خود؛ ستیزی که اگر در انتهایش هم کسی از من بپرسد که چی شد بالاخره فرجام این نبرد؟ و من هم با صدای بلند بگویم هیچ، هیچ...!

    ----

    +نجوای درون:"زندگی رو آنقدر جدی نگیر..."

    -فرمانده وقت مغز من:"چی میگی تو؟! بشینم فیلم کمدی هر روز ببینم که حالم خوب بشه؟! می خواهم نشه صد سال سیاه! " پرخاش می کند.

    +"تو چیکار داری گول زدن خودت هم یه راهشه دیگه. نکنه تا آخر عمرت می خوای همین طور از درون خودت رو بخوری و همینطور بری و بری پایین تر؟ لااقل دو صفحه کتاب مفید ورق بزن، حالا درسی نخواستیم."

    - "ولم کن بابا. اه. دست از سرم بردار. راحتم بذار. گوش کن. گوش کن صدای این گیتار چقدر قشنگه...پس این دوپامین های لعنتی کدوم گوری هستند؟!"

    +سرش را تکان میدهد و به افق خیره می شود!

    ---

    مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم                   که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

    ----

    *بخشی از متن را آوردم، برای این که سرتان را درد نیاورده باشم بیش از این!

  • Likes ۲
  • ســـیس!

                  

                      

    وقتی یک کار اشتباهی انجام میدهم، با صدای آرام و تقریبا نجوا گون خودم را سرزنش می کنم. زیر لب خیلی چیزها میگویم، ولی بدترینشان دو تا بود که خوب در خاطرم مانده و الان خدمتتان عرض می کنم:

    توی کتاب فروشی بودم، کتاب ها را ورق می زدم، کتابخانه خب بزرگ بود و کسی را به کسی کاری نبود؛ همینطور که مشغول خواندن تصادفی کتاب های بخش ادبیات بودم، از یک کتاب خوشم نیامد و ناگهان زیر لبم گفتم: "چرت نگو بابا!" اما مثل این که چندان هم زیر لب نبود و توجه یکی دو نفر از آن دور و اطراف به من جلب شد! حالا پیش خودشان چه خیال ها کردند، برایم مهم نیست ولی به شما اسم کتاب را نمی گویم تا لااقل پیش چشم شما یک انسان عصر سنگ یا آهن شناخته نشوم و احترام ها سرجایش بماند!

    مورد دوم خلاصه تر ست: در پارکینگ (روباز) دانشگاه، تابستان، خلوت، پرنده پر نمی زد! در  آن گرمای چهل درجه ای و سکوت، با صدای بلند عطسه کردم؛ جوری مرد افکن، طوری که حس کردم تا دوکیلومتری هر جنبنده ای به راحتی می توانست بشنود! بلافاصله بازهم به خیال خودم آرام، گفتم: "زهر مار!" ولی مثل این که این بار هم راحت شنیده شد و استادی که باهاش پروژه برداشته م مثل جن بو داده از لابه لای ماشین ها ظاهر شد و لبخندی عاقل اندر سفیه گون زد و سوار ماشینش شد و رفت!

    ---

    +کنترل صدا را باید تمرین کنم! یا کلا این عادت را ترک کنم. صداهایی که داخل همان کله باید بماند و به بیرون نشت پیدا نکند.

    +هدر را گفتم تغییری بدهم، خیلی حس متروکه بودن بهم دست میداد!

  • Likes ۲
  • بذار هوا بیاد

    چه خاکی..اوه اوه اوه...اون پنجره رو باز کن هوا بیاد!

    زود باز کن هوا بیاد نمیشه که هم از گرد و خاک خفه بشم و هم از...هم از ...هیچی!

    من خودم دقیقا نمی دونم چقدر تغییر کردم از پست قبل تا بدین جا...به هر حال برگشتم...چیز خاصی هم برای گفتن نیست جز این که...جز این که...هیچی!

    هوا چقدر گرم شده راستی! دوستان هم ماشاالله حسابی بزرگ شده اند و قد کشیده اند و صد البته تغییر کرده اند...بیا جلو ببینم، تو چرا عینکی شدی؟!

    از وقتی تو رفتی افشین هر دقیقه برایم شصت ثانیه میزند! :)

    ----

    +آها...یک چیز یادم اومد...یک همسایه داریم کار من باهاش این شده...درب ورودی به پاگرد را برای راحتی رفت و آمد باز می گذارد...یعنی کرکره رو اینطوری میده بالا..میگه بسم الله الرحمن الرحیم خدایا به امید تو و درب رو باز می گذاره و میرود پی مسافرکشیش...بعد من هم اگر گذارم به بیرون افتاد کاملا درب رو میبندم...دلیل هم دارم...بسته بودن درب سر و صدای پارک کردن ماشین ها در پارکینگ را خیلی کم میکنه..ولی خوب کاملا مشخص است که به حالت لج و لجبازی تبدیل شده است چون موقع برگشت میبینم دوباره درب باز ست و من هم طبق معمول میبندم...!

    یاد کارتون پلنگ صورتی و آقای آبی می افتم که پلنگ صورتی رنگ صورتی می زد به دیوار و جناب آبی هم رنگ آبی رو پشت بندش!

    +تیغ از دلم درمیاره این صدای زیباش...موجود باوفا...دوست نداشتم به مرحله دوست داشتن اشیا کارم کشیده بشه ولی وقتی از خیلی از زنده ها بیشتر به من آرامش میبخشه چرا دوستش نداشته باشم...کیبردم رو میگویم...

    +این آهنگ رو هم گوش بدید که دست خالی نرفته باشید.

    دانلود

    +میام باز هم ... فعلا!

  • Likes ۲
  • باران ِ تاریک

        

             

    آن شب بارانی را خوب به خاطر می آورم. دست در جیب و سریع در کوچه ای خلوت، قدم می زدم تا ببینم سرنوشت برایم چه پیش می آورد! با این افکار دست به گریبان بودم که ناگهان صدای ویراژ موتور سیکلت و جیغ گوش خراشی پس از آن، من را به خودم آورد. فریاد ها و التماس های زن در گوشم  می پیچید.تند تند و بریده بریده می گفت: "آقا تو رو خدا! کیفم رو برد! کمک!" موتوری داشت به سمت جایی که من بودم فرار می کرد. قلبم به شدت می زد. تمام نیرویم را در پایم جمع کردم و وقتی کاملا نزدیک شد، یک ضربه ی حساب شده زدم. موتور سرنگون شد. فریادش بلند شد. موفق شده بودم.

    زن تشکر کنان و دوان دوان به سمت کیف رفت؛ اما ناغافل دزد به سمت من یورش برد و من به پشت افتادم. سر و صورتش زخمی شده بود. من مستاصل و غریزی از خودم دفاع می کردم.

    دیوانه وار مشت میزد، مشت های مهلک و سنگین. ساعدم را گرفته بودم روی صورتم. خر خر نفس هایش و خس خس سینه ش را کاملا می شنیدم. صدای زن می آمد که همچنان تشکر می کرد. او مشت میزد و نعره می کشید. کیف، دیگر برایش مهم نبود و تنها من را میخواست از پیش روی بردارد.

    زن تشویق می کرد! ابلهانه امیدوار بودم زن کمکی کند و من را نجات دهد. ناامیدانه مشتم را به سمتش پرتاب کردم و لگدی به پایش زدم اما بی تاثیر بود. دست سنگینش گلویم را فشار می داد. تنها به فرار فکر می کردم اما رخوت و بی حسی تمام بدنم را فرا گرفته بود. مطمئن بودم که دندانم شکست. گیج و منگ و بی دفاع شده بودم و البته کاملا تسلیم. به نظر دزد کافی آمد.

    همچنان کف زمین افتاده بودم ، باران قطع شده بود اما مخلوط تهوع آور خون و آب باران در سلول به سلول بدنم، رخنه کرده بود.

    چشمانم به زور جایی را می دید. زن هورا می کشید. آفرین می گفت. تشکر می کرد.  از من نه، مطمئن بودم! دزد با آرامش و پیروزمندانه، داشت موتورش را که افتاده بود، آماده می کرد. زن آرام به سمت مرد رفت و دست روی شانه ش گذاشت و با لحن دلسوزانه ای گفت: "بازوت حسابی زخم شده. بذار ببینم تو کیفم چی میتونم پیدا کنم! این ابوقراضه ت می تونه ما رو تا یه جایی برسونه؟!" خس خس، حالا خنده ای ریز شده بود که بر سر و صورتم می بارید. همه چیز آرام شده بود!

    ----

    + در فضای مجازی و در کل اینترنت، همه چیز آماده خوری شده است! کافیست یک جمله بی صاحب پیدا شود تا به یکی نسبت دهند و مانند مسلسل، اشتراک گذاری و همرسانی شود! طوری شده که تا یک دیدگاهی بیش از یکی دو خط از زبان و فکر خود شخص می بینم، توجهم جلب می شود به گفته ش. تبدیل شده است به تلویزیون که مغز در استراحت کامل تشریف می برد!

  • Likes ۳
  • زرشک!

               

    رفتم سلمانی موهایم را کوتاه کنم، به آرایشگر دقیقا توضیح دادم که چقدر و چه مدلی کوتاه  کند و او هم مشغول به کار شد. آخر های کارش بود و تا رفت سراغ سشوار، دیدم روی موهایم را به اندازه کافی کوتاه نکرده ست. بهش کاملا محترمانه گفتم. او هم سری به نشانه تایید تکان داد و ماشین اصلاح را دوباره روشن کرد اما این بار خیلی متفاوت تر از دفعه پیش! به قدری با ضربه و عصبانیت ماشین را به موها و سرم می کوبید که پیش خودم گفتم الان دسته تیغ و تیغ را برمیدارد و سرم را گوش تا گوش می برد! بماند آخر سر هم کمی پول بیشتری از من گرفت به بهانه این که موهایم بلند بود!

    پس از رفتار زشت آن مجری تلویزیون با آن مرد شرکت کننده و سر و صدایی که در فضای مجازی به پا شد و در کل تمام نا به هنجاری ها و بد اخلاقی هایی که در زیر لفافه " قابل شما را نداره و اول شما بفرمایید و مهمان ما باشید" زورکی پنهان بود و کمی حالا خودنمایی می کند؛ باید به این سوال پاسخ دهیم که علت این همه خشم و تمسخر چیست؟! شاید برای پاسخ به این پرسش باید چند ساعتی تنها درباره جامعه مان بنشینیم و  بحث کنیم. خود ما مقصریم مایی که خود توامان عامل و قربانی این معضل هستیم در جامعه.

    ---

    +بخواهم به ذهنم فشار بیاورم و تمام این بداخلاقی ها و نابهنجاری ها را لیست کنم مطمئنا حالم بد می شود... .

    +آن مسئول تربیت بدنی(گفتم حیفم میاید بهش بگویم استاد) امتحانش را بالاخره گرفت، فارغ از این که من را قبول کند یا بیندازد آن روز اصلا نمی شد طرفش رفت و آن قدر ترش رو  بود که جا داشت بهش می گفتم: "چرا انقدر جدی؟! بیخیال! تونستی لبخند بزن، لب و دهنت نمی شکنه!"

    +در قبال تمام این رفتار های بدی که با من شده است تا بحال به بهانه این که "بیخیال، هیچی نگو، ولش کن و..." سکوت کردم اما واقعا دوست ندارم روزی برسد که این دیگ جوشان درونم منفجر شود، چون اولین کسی که آسیب می بیند خود من هستم!

  • Likes ۲
  • هوم؟!

                    

    وقتی ناگهان جلوی راه آدم سبز می شود!

    ----

    +قبلا وقتی پیام هایی با مضمون "شما برنده شدید!" یا "هدیه رایگان" و ... برایم می آمد، چقدر ذوق می کردم و خوشحال می شدم اما الان انقدر از این جملات سواستفاده شده و ته همگی این ها پوچ بوده است که دیگر نخوانده همه شان را رد می کنم! لذت این پیام ها هم  از بین رفت... .

    +فضای توئیتر پسند نشد وگرنه داشتم وسوسه میشدم بروم آن جا! بدشانسی آوردید!

  • Likes ۲
  • استخوانم شکست، بسه!

                           

    دیروز حوالی بعد از ظهر داشتم میرفتم دانشگاه، در خیابان فرعی خلوت، پیرمردی افتاده بود زمین  و پایش را گرفته بود و از درد ناله می کرد، رفتم بالای سرش بهش کمک کردم بنشیند. نگو یک موتور ناغافل بهش زده بود و فرار کرده بود! خلاصه برایش آبمیوه گرفتم و بهش گفتم اگر می خواهی آمبولانسی چیزی خبر کنم؟ بیچاره گفت نه و خیلی هم تشکر  کرد از من. وقتی مطمئن شدم که مشکلی ندارد به راهم ادامه دادم اما متاسفانه به خاطر این ماجرا کمی دیر رسیدم.

    حالا چه درسی؟ تربیت بدنی! زمان تاخیر من هم دو دقیقه! یعنی دور اول گرم کردن...هر چقدر گفتم فقط دو دقیقه ست و... قبول نکرد و حضورم را نزد! یکی دوباری هم غیبت داشتم. زبان انسان حالی ش نمی شد. از سالن ورزش برگشتم سمت رختکن. خیلی خلوت بود صدای ناله پیرمرده توی گوشم بود، نمی دانم دلم به حال خودم سوخت، به حال پیرمرده سوخت اما ناگهان همان جا بغضم ترکید. کمی همانجا ماندم تا کمی اوضاعم بهتر شود و عینک دودی زدم و برگشتم خانه!

    ----

    +کاش این جا زندگی نمی کردم، وجدان با موتور فرار کرده است!

    +مثلا می خواهند بگویند درس ما خیلی مهم است! خیلی خودم را جلوی آن مثلا استاد کنترل کردم. خیلی.

    +کمتر پیش می آید این موقع آپ کنم.

  • Likes ۳
  • دشمن سخت من؛ یعنی این روز ها

                 

    الان فقط به این امید هستم که بتوانم از این روز ها جان سالم به در ببرم! سالم که هرگز نمی توانم دیگر بیرون بیایم اما فقط بتوانم این روز ها را تاب بیاورم و در بروم خیلی ست! این روزها که برچسب و عصاره ی این پنج، شش سال سگی را با خود به همراه دارد! از من قوی ترند اما من هم کم سخت جان نیستم! هی مشت از سمت چپ، از سمت راست، آپرکات و... اما هنوز ایستاده ام حتی اگر مرده باشم اما ایستاده، مرده ام!

    در برابر این روز های نحس و لعنتی زانو نزده ام. فقط باید رد کنم، چشم بگذارم و رد شوم. سالم که نه، هرگز نمی شود چون من دیگر آدم قبل نمیشوم؛ مانند یک کاغذی که تا میشود و هرگز آن خط و رد از بین نمیرود. اما امید دارم لااقل هضم نشوم در دل این روز ها. دوباره راه و روش ققنوس را به خاطر بیاورم و بر خاکستر خود برخیزم و در هوای یک روز تازه و دگرگون و متفاوت نفس بکشم و کمی لذت ببرم.

    ---

    +"بی نهایت سخته!"

    +"اما تو کوه درد باش، طاقت بیار و مرد باش!"

    +شرمنده همه ی دوستان وبلاگیم هستم. همه را می خوانم تا به الان اما نظر نمی گذارم. باشد که از این به بعد اینطور نباشد.

    +این روز ها به قول مادربزرگم "برن دیگه برنگردند!"

  • Likes ۱
  • هادس!

                           

                              

    حدود دو، سه، چهار هفته ای می شود که کتاب خاصی را مطالعه نکردم، از نوشتن هم خبری نبوده ست! عجیب و ناراحت کننده ست برای خودم، اما در عوض سرگرمی جایگزینی پیدا کرده ام بنام رادیو! شبها از این ایستگاه رادیویی(اینترنتی) به آن ایستگاه در گشت و گذار هستم. در همین بین هم برای سرگرم کردن بصری خود، دو بازی محبوبم را بازی می کنم؛ شطرنج و بازی 2048.

    بازی هایی که تکلیفشان مشخص است؛ یعنی تمرکز زیادی نمی گذارم سرشان و بیشتر برای پر کردن وقت انجام می دهم. خلاصه در این چند وقت از لحاظ موسیقیایی حسابی به خودم رسیده ام و چیزی کم و کسر نگذاشتم!

    -----

    +گاهی یک تکه لواشک هم می اندازم گوشه لپم یک ربع بیست دقیقه! ترکیب ش با همه ی این ها عالیست!

    +رکورد من در بازی 2048 : 

                        

    +یک آزمون شخصیتی هم به تازگی انجام داده ام، که بنام "آزمون کهن الگو ها" مشهور است. در این آزمون پس از چندین و چند سوال، نوع شخصیت ت را بازگو می کند و آن را به یک خدای باستانی یونانی ربط می دهد! مردانه و زنانه جدا. از زئوس تا آتنا! در خود سایت که ادعا کرده است نظریه کهن الگوها یا آرکی تایپهای شخصیتی بر اساس تئوریهای کارل گوستاو یونگ روانشناس و متفکر سوئیسی شکل گرفته است.

    به هر حال من که آزمون را انجام دادم نتیجه تقریبا 65 تا 70 درصد به آنچه که فکر می کنم هستم نزدیک بود و البته خیلی از آن ها هم بدجوری با شخصیت من زاویه داشتند و به من اصلا نمی آمدند.

    پس از انجام آزمون، نتیجه برایم "هادس"درآمد! خدای دنیای مردگان! که چند تا از خصوصیاتش  را این جا مینویسم:


    فرمانروای ناخودآگاه، معناگرا، درون گرا، دارای تعمق فراوان، بدون عواطف و احساسات، عجیب و غریب،

    همیشه در سکوت، مزاج خشک و سرد، فیلسوف، حس بی ارزشی دنیا، افسرده، تنها، منزوی و گوشه

    گیر و ... که توضیحات مبسوط و زیادی داده است و گذری رد نشده است.

    در گوگل سرچ کنید "آزمون کهن الگوها" و حتما یک امتحانی بکنید.

    + "اگه بدون عواطف و احساسات بودم که اوضاعم این نبود!"

  • Likes ۱
  • درون و برون!

    کمی داشتم بدون هرگونه پیش فرض و  بدور از احساسات خودم را بررسی میکردم، به این نتیجه رسیدم که بزرگترین مشکل من این است که نمی دانم چرا دارم زندگی میکنم! من آدمی نیستم که چشم ببندم روی خیلی چیزها. دوست دارم در آغوش بگیرم تمام آن چه که نادانی من محسوب میشود. دوست دارم با تمام وجود لمس و حسش کنم این نادانی را.

    سپس این من بی دفاع و بی هدف وقتی وارد جامعه میشوم و در شرایط کنش با دیگران قرار میگیرم آسیب پذیر تر از همیشه و تک و تنها  میمانم و میشوم. چون تفاوت دغدغه ها را میبینم. چون فشارهای دیگران را یرای تبدیل کردنم به خودشان، به زانو زدن در برابر روزمرگی را می بینم. مجبور میشوم به پیله خودم دوباره برگردم. پیله ای از جنس غم و اندوه و نا امنی. بله درون من، خلوت خودم، عمیق ترین جای ذهنم هیچ وقت جای امنی برای خودم نبوده، همه چیز به آن و ثانیه ای وابسته است تا عروسک خرد و خاکشیر شده روح و روانم به کوچه پرت و زیر باران خیس و رنجور شود. آن وقت همان جا مینشینم گریه میکنم. هر کی هر چه بخواهد بگوید، بگوید مهم نیست . من تا یک جایی این زندگی را تحمل کردم و میکنم صبر من هم حدی دارد. این چیزی که گفتم در  واقع یک سیکل بی نهایت است. بیرون به انزوایم می انجامد و درونم من را پرت میکند به بیرون از خود؛ چون درونم هم به همان اندازه بیرون و دیگران، میتواند برایم ناامن و اذیت کننده باشد. این یعنی استرس، سردرگمی، پریشانی. خیلی بد ست که ندانی برای چه زنده هستی! خیلی بد!

    -----

    +استرس خیلی اذیتم میکند.

    + از آهنگ هایی که برای سریال یا فیلم خوانده میشود کمی آزرده میشوم.. فکر میکنم این حس خواننده و شعر و... هم به مانند سریال و فیلم خودش نقش و نمایش است! این طور فکر میکنم که کارگردان یا تهیه کننده زنگ میزند به خواننده و بقیه عوامل و می گوید: " یک کار عاشقانه داریم و می خوایم آهنگش هم بهش بیاد .یک ماهه ردیفش کنید!"

    + " دیگه حالی به آدم میمونه؟!"

  • Likes ۲
  • گریه در وسط شعری از سعدی

        

        

    هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم               نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

    به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم        شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

    حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد              دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم

    مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی                 که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

    من رمیده دل آن به که در سماع نیایم               که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم

    بیا به صلح من امروز در کنار من امشب              که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم

    مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم                   که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

    به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت          که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

    مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن          سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم

    به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل                 و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

    ----

    +بیت آخر و یک بیت دیگرش...

    +اتفاقی با روز بزرگداشت ش هم تقریبا هم زمان شد. چه خوب و نیکو!

  • Likes ۲
  • ول کن!

               

     

    برای خودم مینویسم تا ثبت بماند، که دیروز خیلی سخت بر من گذشت. یادم نمی رود ولی این را می نویسم تا همیشه ثبت بماند. یک جور فلج مغزی، لعنت ذهنی نمی دانم چه اما هر چه بوده و هست هیولای ناجوریست. جوری ناجور که وادارت کند به خودت صدمه بزنی. فحش بدهی. آنقدر سفت و سخت که بترسی از خودت. به خودت التماس کنی که بس است دیگر! بعد هم خسته و داغون بیفتی یک گوشه. سرما هم خورده ام دیگه بدتر!

    به هر حال. گذشت. به خیر که نه اما گذشت.تمام.

    ---

    +با این نوشته ها کوپن و وام نمی خواهم بگیرم دوست من! نظراتش را هم می بندم.

  • Likes ۰
  • اتوبوس اتفاقی!

        

    گاهی دقیقا همان حسی را دارم که انگار اتوبوسی را اشتباهی سوار شده ام. اتوبوسی که هیچ ایستگاهی را نگه نمیدارد و شتابان سعی ش، رساندن همه مسافران به یک نقطه ست. در این اتوبوس است که به من میگویند حال که اینطور است از مسیر لذت ببر. با ما خوش بگذران. از صدای موسیقی درون اتوبوس لذت ببر. کتابت را بخوان و از فضای اطرافت کمی دور شو و... .

    مگر میشود؟ دست کم مگر میتوانم؟  من که خودم را میشناسم. من خوب میدانم که با هر دور چرخهای این ماشین لعنتی، با هر جنبش ثانیه شمار ها، این اشتباهم است که بیشتر دهان باز میکند، انگار که پیوسته چیزی در دلت فرو میریزد.خنده هایشان نگرانت میکند. بازی هایشان نگرانت میکند. حتی خوابیدنشان.

    حتی جرئت زدن بیرون و فرار از اتوبوس را نداری چون نه میدانی کجا هستی و نه پاها و ذهنت تو را یاری میدهند. باید صبر پیشه کنی و ببینی تا این ماشین وحشت کجا تو را سرانجام پیاده خواهد کرد. صبر باید کرد. انقدر صبر که شاید غوره های نگرانی ت به حلواهای آرامش بدل شوند!

    ----

    +با گوشی نمیتوانم عکس بگذارم شوربختانه.

    +آسمان ابری در شب را به یک آسمان صاف که تا ناکجایش آشکار است ترجیح میدهم. نمیگذارد بیشتر فکر کنم و حالم بد و بد تر شود. با بارانش یک جور حالا کنار خواهم آمد! 

    + در بالای  پل هوایی، هنگام گوش دادن به موسیقی ای که به روح و روان اسید میزند، خیلی ریز و بندرت و با دامنه کم سرم را به بالاو پایین تکان میدادم، در همان لحظه پیرمردی از جلویم گذشت و فکر کرد دارم با او سلام علیک میکنم و او هم دست بر سینه سر تکان داد! حالا مگر خنده های تک نفره من قطع میشود در میان آن شلوغی؟! خیلی ها برچسب دیوانگی را به طور حتم زده اند و قضیه تمام شده و رفته است پی کارش!

  • Likes ۱
  • سندرم آینده هراسی!

      

    از پارک میگذشتم مرد حدودا شصت هفتاد ساله ای به همراه همسرش داشتند در پارک تند قدم میزدند؛ مرد که گوشی تلفنی دستش گرفته بود ساعد دست راستش  نسبت به بازویش زاویه نود درجه درست کرده بود و گویا می خواست شماره ای را بگیرد. گوشی ش از این لمسی ها بود اما چیزی که باعث شد این صحنه در خاطرم بماند این بود که وقتی پیرمرد می خواست ضربه بزند به صفحه لمسی، انگار می خواست بازی کلاغ پر را انجام بدهد! بطوری که وقتی انگشتش روی صفحه لمسی بود من می توانستم بگویم کلاااااغ، بعد از یک ثانیه که انگشتش را برداشت می گفتم پرررر....! قصدم به سخره گرفتن نیست اما یک آن به این فکر افتادم که چقدر بد است که احتمالا چنین سرنوشتی در پیری گریبان ما را هم خواهد گرفت و  آیندگان ما را مسخره می کنند که نمی توانیم با فلان وسیله ی جدید کار کنیم و می گوییم " زمان ما این چیزها نبود که!" و آن ها هم می خندند یا دلشان می سوزد همینطور که این اتفاق برای خود من هم افتاد. به هر حال این جوانی هم (که زیاد دلم برایش تنگ نمی شود) می گذرد و این اتفاق دیر یا زود می افتد... .

    ----

    +برای همین زیاد دوست ندارم به مراحل بالای پیری برسم یا کلا عمر زیادی داشته باشم و در کل آدم

    آینده هراسی هستم نه آینده نگر که البته فکر می کنم آینده هراسی تا حدودی بتواند آینده نگری را

    هم شامل شود به هر حال.


     +به قولی عرض زندگی مهم است که ماشاالله تا الان هم  که عرض زندگی ام از عرض یک کوچه قدیمی ِ

    توی طرح شهرداری هم باریک تر بوده است!

    +مثلا در آینده می گوییم: زمان ما درخت ها حرف نمی زدند که!

  • Likes ۳
  • لذت کیلومترها

                 

    من بصورت معمول روزی 5 کیلومتر پیاده روی می کنم تقریبا یک ساعت در روز، دانشگاه و مسیرهای عادی. بنظرم ورزش خوبیست اما من دیگر دارم زیاده روی می کنم. یکسالی می شود حتی تاکسی و اتوبوس بجز برای تهران یا خارج از شهر یا موارد بسیار ضروری سوار نشده ام! یک جور شنکجه گری درونی ست که خودم لذت می برم ازش. خصوصا اگر همراه با موسیقی باشد و البته لب زدن ها و زمزمه های من روی آهنگ و کنار خیابان راه رفتن کمی مسخره و جلف بنظر می رسد ولی چه کسی اهمیت می دهد؟! امروز برای پس دادن کتاب باید می رفتم کتابخانه. با گوگل مپ مقدار پیاده روی ای را که انجام دادم، محاسبه کردم حدودا شد 11/5 کیلومتر! دو ساعت پیاده روی. البته برای خودم به یک مسیر عادی بدل شده ست.  در تابستان هم یکی دو بار مسیری از این طولانی تر را هم انتخاب کردم که البته فکر می کنم کسالت و بیماری چند روزه ی پس از آن، بی ارتباط با آن پیاده روی در گرمای طاقت فرسا و آفتاب نباشد... با همه ی سختی هایش اما یک جور آرامش و رضایت از خود و درون متلاطم م با این کار حس می کنم که البته زیاد موجه نیست.

    ----

    +زندگی ای شده...!

    +عکس مردانه اش موجود نبود!

  • Likes ۳
  • باران

      

    بارش باران درست ست هیچ ربطی به روحیه انسان ها ازجمله من نداشته و ندارد؛ اما همواره باران حالم را بهتر که نه اما دگرگون می کند. حس می کنم تنها نیستم. صدای رعد را فریاد درونم می دانم که با شدت هر چه تمام تر، آسمان بر سر شهر خالی می کند. بغض ش را خالی می کند. گاهی به جای من حتی... حتی اگر کفشم هم سوراخ شده باشد و پاهایم به کل خیس، به هر حال لذت خودش را دارد. هرچند این یک حس بی پایه است اما ای بی پایه ی مزخرف تو را دوست می دارم!

    ---

    +امشب بازی الکلاسیکو بود و  به خاطر سر و صدای بازی و جو سکوت حاکم بر خانه، در تلویزیون نمی توانستم ببینم؛ همینطوری ش تا صبح بیدارم حالا بیایم و سر و صدا هم راه بیندازم! برای همین مجبور شدم از گوشی ببینم. اما بخاطر سرعت اینترنت، بازی حسابی عجیب و غریب و غیرخطی و  با مکث فراوان پخش می شد. حالا چون رئال مادرید برنده شد زیاد سخت نمی گیرم ولی فوتبالیها می دانند که چقدر سخت ست که گزارشگر نعره بزند "حالا کریستیانو رونا...(در حال اتصال...)(رونالدو در یک صحنه تک به تک در حالی که در حال شوت زدن است پایش به توپ چسبیده و صفحه فریز شده ست...!)...من درست ست که بازی برایم مهم نبود اما به شکل ناجوری به صفحه زل زده ام... بیست ثانیه بعد...گزارشگر: "رونالدو حساب کار رو دو بر یک میکنه!"

  • Likes ۲
  • گل زندگی

     

             

    لذت های ناپایدار و گذارا...جذابیتهای پوشالی...قربانی کردن زمان...بحث های بیهوده...فقط زندگی آنجایی رویش را به من نشان میدهد که سری به قبرستان بزنم و ببینم آدم هایی را که عزیزشان را دفن می کنند؛ آن جا چهره اصلی و زمختش را می توانم ببینم. "به دیدنم که میای برام گلاب بیار که مزه مزه کنم نفس کشیدنتو" به راستی چه چیزی می تواند تلخی زندگی را در گلویم کم کند؟ اینطوری نمی توان ادامه داد واقعا...به شادی هایم هم  فکر نمی کنم چون حاصلش چیزی جز تلخکامی برایم نیست ...به راستی چه چیزی می تواند این زندگی را برایم گذراندنی کند؟ چوب جادویی ستاره نشان کجاست؟!

    ----

    +با دوستم از پارکی می گذشتیم، ناگهان صدای ناسزا گفتن پیرزنی توجه مان را جلب کرد، پیرزن به نوه اش که تمام لباسش خیس آب شده بود، چنان فحش های رکیک و بسیار زشتی میداد که شرم آور بود، البته صدای پیرزن بسیار زیر بود و خونسردی اش هم هنگام فحاشی طنز جالبی را رقم زده بود! حتی دست آخر با آرامش کامل رفت سمت باغچه و کلوخی برداشت و با همان صدای زیر می گفت "بیا توله بیا تابُم نده! بیا ..." بقیه اش قابل انتشار نیست!

  • Likes ۲
  • تقویم ام گم شده بود خوب!

               

                

    امیدوارم سال خوبی همراه با بهروزی و سلامتی برای همه دوستان عزیز باشد؛ همراه با این آرزو که دنیا به جایی خیلی بهتر، برای زیستن همگان تبدیل شود.

    --

    +من همیشه علاقه دارم زمان کند پیش برود خیلی کند و مناسبت ها یا تکرار نشوند یا اگر می شوند انقدر دیر گذشته باشد که تازگی داشته باشد و این دیرکرد در پیام را هم بگذارید به حساب همین حس و علاقه ناجور.

    +گریبان گیری من و دنیایم رسید به راند جدید! الان تقریبا همان قسمت حوله تکانی مربی و ترمیم زخم های کاریست! البته فقط برای من و گرنه دنیا که با نیشی باز و سر و مر و گنده آن طرف رینگ به من نگاه می کند!

    +اتفاق خاصی نیفتاد در این تقریبا یک ماه. مهم این بود دو، سه کتاب خواندم که به وقتش معرفی می کنم و این که عید دیدنی  امسال به حالت نیمه تعطیل در آمد و بدک نشد برای من. باشد که استفاده ببرم از این باقیمانده تعطیلات.

    +یک قسمت از سریال شهرزاد را دیدم، خوشم نیامد.

    +خوب شد این عکس را پیدا کردم و گرنه هیچ رقم حاضر به پست گذاشتن نمی شدم.

  • Likes ۲
  • کاش نشود...

          

                             

    می ترسم مستقیم به تو نگاه کنم...

    همه چیز بطور رویا گونه ای واقعی بنظر می رسد و چشمان من دیگر تحمل چنین چیزی را ندارند...

    همیشه محو تماشای بازتاب چهره ت از آینه می شدم یا حتی از شیشه ی شکسته ی پنجره ای با اضلاع نابرابر!

    غرق رویایت در بازتاب وجودم، در خواب هایم، بدون دست و پا زدن های بیهوده...تو یکهو بر من نهیب می زدی که، هی! دست از آینه بکش! در حقیقت زندگی ت شنا کن!

    تو یادت نمی آید...

    رویایی که همیشه ته قصه اش، وقتی همه چیز زیادی خوب میشد، من آکنده از محبت و دانایی ت می شدم و لذت می بردم، تیک تاک ساعت هایش رنگ به رنگ موسیقی می شدند برایم ...یک اتفاق ناگوار می افتاد...

    همیشه یک جور تمام میشد! همه چیز طوفانی می شد...من مثل حجم مومی ذوب می شدم در کنارت و تو در اوج خندیدنت، ناگهان صورت ت بی حالت می شد و بدون توجه به من، از کنارم می گذشتی... گویی دیگر من را نمی شناسی...!

    و من، آدمک مومی، در گوشه ای از همان خیابان لعنتی، کنار همان دیوار مهربانی ات! زیر همان گرمای هولناک خورشید و باران شدید، نابود می شدم...چشمانم هم حتی دیگر رفتن ت را درست نمی دید...بی دهانی برای اعتراض، بی چشمی برای گریستن ...فرقی نمی کند، می شدم یک تکه موم، یک تکه سنگ بی شکل، که نفس می کشد، درد می کشد، قلب ش تیر می کشد و هیچ کس نمی فهمد حتی تو...شی ای بی ارزش می شدم که حتی خودش هم خودش را فراموش می کند...

    و حالا...نور خورشید بر لبخندت خیمه زده ست...درست مثل الان...

    تیک تاک ساعت ها همان رنگ موسیقی را گرفته ست...

    صدای رعد آمد...

    دارم ذوب می شوم...

    ساعت چند است؟!

    وای از این فکر ناگوار من...

    یکی از همان رویا ها ست حتما...

    از انتهای رویاهایم همیشه می ترسم؛

    واقعا می ترسم...

    کاش اتفاق نیفتد...

    - - - -

    +ترجمه ذهنی یک موسیقی...همان موسیقی های که گوشم را میدرد..کیفیت خوبش را پیدا کنم حتما میگذارم.

    +یک نکته را هم عرض کنم که من از کسی انتظار این را ندارم که لطف کند و کامنت بگذارد و وقتی به وبلاگ کسی سر می زنم و نظر می گذارم، صرفا بخاطر این است که از مطالبش خوشم آمده ست...پس راحت باشید کلا!

  • Likes ۵
  • خوابگرد و دیگری

    تمام شب را نخوابید.

    صدای قدم های خوابگرد را بر سقف بالای سرش شنید.

    هر گامی پژواکی بی انتها، سنگین و خفه، در تهی درونش.

    در کنار پنجره ایستاد با دستانی باز

    تا اگر او افتاد بگیردش.

    اما اگر سنگینی اش او را هم با خود به پایین کشید چه؟

    سایه ی پرنده ای روی دیوار؟

    ستاره ای؟ او؟ دستانش؟

    صدای افتادنی روی پیاده رو. سپیده دم.

    پنجره ها باز شدند. همسایه ها پایین دویدند. خوابگرد

    با عجله از پله های اضطراری پایین رفت

    تا مردی را ببیند که از پنجره سقوط کرده است.

    ----

    +یانیس ریتسوس

    +چقدر شعر های این شاعر به من چسبید و این یکی که جای حرفی را برایم باقی نگذاشت.

    +عکس از عمد گذاشته نشده ست.

  • Likes ۶
  • Safe Mode

                       

    در سرچی که داشتم به چنین یافته ای رسیدم که می گوید: "حالت Safe mode برای اشکال یابی و اشکال زدایی عناوین گوناگون از جمله عیب‌های نرم افزاری، حذف ویروس‌ها و برنامه‌های مخرب، بازگرداندن تنظیمات سیستم عامل و ... طراحی شده است. البته این حالت امن فقط مختص سیستم عامل ها و نرم افزارها نیست؛ می‌توان این قابلیت را از گوشی گرفته تا شاتل فضایی پیدا کرد!"

    من این حالت را به خودم هم تعمیم می دهم، و در این وبلاگ خودم را کاملا در این موقعیت، فرض می کنم. حالتی که دل و روده ی ذهنی بیرون است و قصد تشویق، تنبیه، یا در کل چکش کاری ذهنی خودم را دارم.

    فقط تفاوتی که این حالت وبلاگی با "سیف مود"سیستم عامل ها و نرم افزار ها و ... برای من دارد این است که، آسیب پذیری برایم به نقطه ی اوج خودش می رسد؛ دقیقا مانند حالت درددل با یک دوست. اگر شخصی هر گونه تمسخری کند و یا کنایه ای بزند که دقیقا بفهمم با دانستن این رازهای نیمه مگوی ِ اینجا، بر زبان کیبورد خود آورده است، خیلی من را اذیت می کند. اصلا قلبم را می شکند!

    گاهی به تفاوت ها فکر می کنم و پیش خود می گویم، من شاید از یک توهین در بیرون این دنیای مجازی، نرنجم و ناراحت نشوم چون می دانم که آن شخص از روی آگاهی از درون من، آن حرف ها را نزده است و قصدش فقط تحریک من است، اما در اینجا کاملا قضیه فرق می کند و هر حرفی در اینجا کاملا می تواند من را از لحاظ ذهنی به هم بریزد و پریشان کند و یا برعکس، از یک تعریف بیشتر از دنیای واقعی خوشحال و راضی شوم!

    ----

    +در دانشگاه(1): صبح سوار اتوبوس ِ داخلی ِ شلوغ ِ دانشگاه میشوم، راننده برای کاری لحظه ای از اتوبوس خارج شده، ازدحام به شدت زیاد است و تا پای پله ی اتوبوس آدم ایستاده است، در این گیر و دار راننده اتوبوس می خواهد سوار شود که برویم اما می بیند که ای دل غافل! کسی ایشان را به داخل راه نمی دهد و هی با صدای بلند میگفت: "بابا من راننده ام می خوام برم تو!" یک اوضاعی شده بود که بیا و ببین، آنهایی که با سختی خودشان را چپانده بودند داخل حاضر نمی شدند پیاده شوند و آن هایی که پایین مانده بودند دندان تیز کرده بودند برای سوار شدن و بقیه داستان...!

    +در دانشگاه(2): انتهای کلاس، ساعت 10، استاد که سوژه کل کلاس است بهنگام حضور و غیاب، در سخنی گرانبها می فرماید: "بعله، خوووووب، شما کلاس صبحید یا عصر؟!"

    +گیر چه دیوانه خانه ای افتاده ام!

  • Likes ۵
  • یک پرسش دشوار

            

                       

    "+یک سوال، بپرسم؟

    -آره، پرسیدی دیگه همین الان! (لبخند میزند!)

    +اذیت نکن!

    -بگو

    +دنیای تو چه رنگیه؟!

    -چطور مگه؟!

    +(با تردید نگاه می کند) هیچی، میخواستم ازت خواهش کنم اگه میشه چند روز مهمان دنیایت شوم؛ اگه رنگش قشنگه که مطمئنم هست... .

    -(لبخندش کمرنگ میشود) باز چهار تا کتاب خوندی؟! برو پی کارت!"

    -----

    +روزانه نویس از من در نمی آید!

  • Likes ۳
  • در خواب ِ من راه میروید، یواشکی!

                             

                             

      

        حدود سال 87 میشد که نیاز پیدا کردم در جایی بنویسم، وبلاگی زدم در بلاگفا و هر از گاهی چند پست از شعرای معروف با چاشنی عکس پست می کردم که نام آن وبلاگ(ای بدک نیست...) بود.

    پس از یک وقفه طولانی و فعالیت کمتر و کمتر من؛ در سال 89 کم کم همان وبلاگ تبدیل شد به یک فتوبلاگ،عنوانش هم به (بی نهایت منبسط) تغییر یافته بود که در توضیحش نوشته بودم(وبلاگی برای بیان مینیاتوری افکارم!) بیشتر عکس بود، عکس های مفهومی و کاریکاتور های اجتماعی، فلسفی. علاقه ی خودم را در این زمینه از بیان افکارم، پیدا کردم. در آن برهه ی زمانی بود که یواش یواش تعدادی دوست و مخاطب ثابت پیدا کردم، کم کم مطالب وبلاگ های دیگر هم برایم جذاب شد و چند وبلاگ ثابت را برای خوانش یافتم.

                                    

    در اوایل تابستان سال 91 بود که با شرایط نه چندان جالب فکری-روحی، مطالب وبلاگم هم به سوی تیره و تار شدن پیش رفت. در آن زمان بیشتر بریده های کتاب هایی را که می خواندم با یک عکس مفهومی، دارک ترکیب  و پست می کردم و در انتها هم توضیحی چند جمله ای درباره ی وضعیت خودم میدادم.

    باید ذکر کنم که از همان ابتدا رسم الخط من همینطوری بود و تغییری نداشته است.

    در اواخر تابستان 91 شروع کردم به نوشتن شرح حالم البته خیلی ابتدایی و کم؛ دفعه ی اولی که شروع کردم به نوشتن، پس از پایان نوشتن بوووم...مانند این که چیزی منفجر شده باشد، شخصی کامنت گذاشت که "مثل این که خیلی وقت بود با کسی درددل نکرده بودید!" اوج دوران فعالیت من در آنجا بود که تقریبا هر سه روز یکبار پست می گذاشتم. بسیار دوران ناگواری بود. بگذریم.

    هر چه زمان به جلوتر می رفت بیشتر سعی کردم که خودم بنویسم، که با چند داستان و نوشته کوتاه شروع کردم به قلم زدن و حتی طبعم را در نوشته هایی شعرگون امتحان کردم. حالا نمی خواهم زیاد وارد جزئیات شوم ولی در آن زمان، در محل ما حدود یک ماهی میشد که اینترنت قطع بود و من گاهی نوشته ام را در موبایلم میریختم و به دو کوچه بالاتر میرفتم و مطالبم را میفرستادم و کامنت دوستان را هم چک می کردم و پرواضح است که چقدر سخت و در عین حال شیرین بود.

                      

    در اسفند 91 آدرس و عنوان وبلاگم تغییر یافت، عنوان وبلاگم شد (تفکر فرسایشی) و آدرسش هم همین آدرس وبلاگ فعلی. خودم بهترین حس را در آن وبلاگ داشتم و مثل این که در آن برهه به نظر خودم خیلی خوب و روان مینوشتم آنجا و بصورت هفتگی پست میگذاشتم تا شهریور 93 که حس کردم چند آشنا وبلاگم را میخوانند و چند مزاحم هم داشتم، دوباره تغییر آدرس دادم که عنوان الان این وبلاگ را از آن قرض گرفته ام.

    به همین منوال ادامه دادم تا آن دوره ی سیاه و این که تمام نوشته هایم پاک شدند و تصمیم گرفتم به اینجا بیایم تا الان.

    وبلاگ هماره برایم ابزاری بوده برای بیشتر شناختن خودم و چراغ قوه انداختن به زوایای تاریک شخصیتیم و راهی برای مقابله با غم و استرس های روزانه ام. در این میان شخصیت اجتماعی ام هم بیشتر محک خورد و درس های خوبی را آموختم.

    در این میان، وبلاگ ها و دوستان خوبی پیدا کرده م که فراموش کردن بعضیشان واقعا ناشدنی ست. این لیستی که می نویسم بیشتر مربوط به دوستان قدیمی است و امیدوارم فرصتی پیدا بشود تا افتخار این را داشته باشم که درباره دوستان جدید هم بنویسم.

    بهترین وبلاگ هایی  که تابحال خوانده ام:

    وبلاگ دوست خوبم ایمان(که با اکثر پست هایش همیشه من را به فکر فرو برده، یا در اوج خنداندن ما را گریانده و برعکس) 

    وبلاگ خزنده(دقیق در یک کلام و  معمولا در هربار سر زدن به وبلاگش چیزی می آموزم.)

    وبلاگ نیمه سیب سقراطی(گرم و صمیمی می نگارد، هرگز کامنت گذاشتن برای وبلاگش برایم سخت نبوده ست.)

    وبلاگ Conceptual(که متاسفانه دیگر هیچ نشانه ای ازشان نیافتم و تحلیل های زیبای اجتماعی ش را دوست داشتم)

    همراهان و رفقای ویژه و قدیمی:

    یاسی( همیشه با دقت زیادی پست های وبلاگم را می خواند و با خلاقیت زیادی هم کامنت می گذارد. قدیمی ترین دوست وبلاگی م که متاسفانه زیاد در وبلاگ نویسی فعال نبوده و نیست.)

    نیمه سیب سقراطی(نظرش را خیلی صریح و خوب می گوید، در دوره ای به هیچ وبلاگی سر نمی زدم ولی هرگز من را فراموش نکرد و بدون هیچ حساب گری ای کامنت می گذاشت که هیچ وقت از یاد نمی برم.)(از سال 92 افتخار خواندن و لذت بردن از وبلاگ و کامنت هایش را داشته م.)

    یکسری از دوستان هم بودند که به من سر میزدند اما الان متاسفانه یا خبری ازشان ندارم و یا سرشان شلوغ تر از این حرف هاست:

    آریانا(امیدوارم سلامتی ش را دوباره بدست آورده باشد)- کاکتوس،"یکبار گفتم مانند ربات پست وبلاگی میگذاری که واکنش تندی نشان نداد:)- ناهید- مهرداد- Conceptual- زینب- سایه - صبا- آرمان(علیرغم سن کمش خیلی خوب داستان کوتاه می نوشت.)- محیآ(همیشه عکس های وبلاگش را دوست داشتم)

    پوزش اگر کسی را از قلم انداخته ام.

    چه دوستان قدیمی، چه دوستان جدید، از شما خیلی چیزها در زندگی آموختم و باید بگویم:

    از شما سپاسگزارم.

    ارادمتند افشین :)

                                                  

    -----

    + این قسمت به علت دلیل بر حق مخاطبان گرامی، حذف شد. برای نظر دادن شاید کمی زود باشد.

    +حرفهایم شبیه بازنشسته ها شده در این پست!

  • Likes ۳
  • کوچه های غمگین

            

             

    روز هایم برای من میگذرد چون عمرم، که ثانیه به ثانیه از آن کوتاه میشود، نفس هایم را میشمارم، سنگینی هوا را روی بدنم حس میکنم و می ترسم، واقعا میترسم، با این وجود لبخند میزنم، با موسیقی تا قله ی نابود شدن ذهنم پیش میروم اما رنگ از روی چهره ام نمی پرد. همه چیز از بیرون اوکی است.

    من از یک حضیض فکری - روحی ِ خیلی سخت، جان سالم به در بردم و حال دیگر واکسینه شده ام. حال می فهمم که چطور آن بعد از وجود خودم، آن من ِ سرخود را که مثل یک هوو برای خود و زندگی ام می ببنم، تحمل کنم و دم نزنم. به نقاط مثبت نداشته یا خیلی کم ش فکر کنم،

    لازم نیست پیش گو باشم تا بتوانم حدس بزنم که آن بخش تاریک از وجودم، من را به مرز نابودی می کشاند مثل یک سرطان بدخیم. مانند یک علف هرز نمی گذارد من کمی بدون درد، بدون فکر، بدون آزرده خاطر شدن نفس بکشم.

    از ذهنم، این جای بی در و پیکر، لحظه ای را از وسط یک تصور، یک رویا، یک داستان، یک بازتاب به جلوی چشمانم می آورم:

    فرشته ی مهربان از بیرون پنجره به من قوت قلب می داد خیلی فانتزی از این قلب های فانتزی می فرستاد برایم، خودم را جمع و جور کردم، کمی صاف می نشینم روی مبل، آب دهانم را قورت می دهم، دستانم دسته های مبل را پناهگاهی می بیند و سفت آن را میگیرد، ناخن انگشت سبابه ام، با پوست انگشت شستم نزاع را آغاز می کند؛ روزگار سر شوخی اش را بازکرده ست با من. چطور و چرا باید به او یکی از درک ناشدنی ترین حس ها را حالی کنم؟! هر وقت که مزه ی یک غذا را توانستم با صحبت کردن، در مغز کسی فرو کنم این را هم  می توانم!

    وقتی که کلمات را با احساس و زبان و حنجره و لبانم تولید می کنم و پیغام هایی عقیم را برای ملتفت کردن ش، روی آن ها سوار می کنم، کاملا به چشمانش خیره می شوم؛ دست هایم را تکان می دهم، از مثل های معروف و کلمات سخت استفاده می کنم شاید لحظه ای فکر ترحم به ذهنش خطور نکند؛ ولی هیچ چیزی دوام نمی آورد. هیچ چیز. همه چیز مانند برف ِ جلوی نور خورشید آب می شود، بله! آدم برفی دارد روی مبل ش وا میرود و آب می شود.

    نفسی عمیق میکشم، نگاهم را می دزدم، خودم را میبازم و با صدایی لرزان و خیلی آرام میگویم "می فهمی؟ منو درک میکنی؟" منتظر جواب نمی شوم سرم را می اندازم پایین، کلاه را بر سرم میگذارم، به فرشته ی مهربان هیچ محل نمی گذارم و از همان راهی که آمده بودم، برمی گردم. منتظر طنزپردازی قابل ستایش روزگار نمی شوم، چراغ ها را خاموش میکنم، پرده ها را می کشم، سایه ام را می کُشم و در تاریکی فرو میغلطم؛ و این بار به این دل می بندم که شاید گرمی اشک هایم تن این آدم برفی را آب کند و نه پوزخند سرد او.

  • Likes ۵
  • برف و بلوف و دروغ!

              

                

    یک جایی هم حرف از زمستان شد و ... به دوستی گفتم "بهمن ماه ِ امسال باید از هیکلش خجالت بکشه!" دو سه روز نکشید این طوری از خجالتمان درآمد!

    ---

    +تبلت خدابیامرزم را که گفته بودم برای تعمیر برده بودم، اولین مغازه ای که بردمش بعد از یک هفته تلاش شبانه روزی دست آخر گفت من نتونستم عیب ش را پیدا کنم و من هم تبلت را ازش گرفتم حالا این ها مشکلی نیست، این جالبه که همین یکی دو روز پیش تابلو زده بود و مقامش را ترفیع داده بود و جلوی مغازه ش نوشته بود تعمیرات فوق تخصصی!

    تعمیر کار دوم هم بعد از بیست روز آزگار، پس از این که زنگ زدم به دروغ به من پشت تلفن گفت تبلتت درست شده و هزینه ش هم شصت و پنج هزار تومان، ما هم با خوشحالی رفتیم که تحویل بگیریم اما دیدم تعمیرکارش به من دروغ گفته بوده و فروشنده نتوانست تبلت را روشن کند و برگشت به من گفت:"این درست شده فقط باید بدی یه جای دیگه فلشش کنن واست!" من هم گفتم بسیار خب اگر درست شده هزینه ش چه می شود؟ که گفت هیچی! :|

    آخر هم همینطور گوشه خانه دارد خاک میخورد تا هر وقت حال و حوصله داشتم بروم و به یک بیستم قیمت بفروشمش.

    این ها را گفتم که بگویم حتی در همین موارد ساده هم به راحتی دروغ می گویند در صورتی که اگر راستش را میگفت من دارشان میزدم؟!

  • Likes ۶
  • آماده ای؟

                         

    خیلی حرف ها را می خواهم برایت بزنم، خیلی حرف ها را می خواهم برایت فریاد بزنم، خیلی حرف ها را می خواهم برایت به اشکم تبدیل کنم. حرف هایی که تیزی شان زبانم را می برند! همانطور که قلبم را بریده اند! همانطور که روح و روانم را زخم کرده اند! روانشناس و روانکاو نیستی اما مطمئنم حرف هایت روانکار روح و ذهنم است! ایمان دارم که حرف هایت را هیچ کسی بلد نیست که بزند...آرامش بخش ترین است...

    مشتاق گوش دادن هستی؟! 

  • Likes ۴
  • لیموتلخ

                                

                                                          

    دوستی نباید مثل خوردن لیموشیرین باشد! اول ش شیرین و پر از لذت و در انتها تلخ و دور ریختنی!

    تجربه ی این دوستی ها آسیب زاست و مجبورت می کند که دوباره به این تئوری فکر کنی که آیا رابطه

    دوستی، تا جایی پایدار ست که سود بدهد؟

    ----

    +آرزو می کنم که در یک رابطه دوستانه(!)، هرگز مجبور نشوید تا با یک لیموشیرین همذات پنداری کنید!

    البته لیموشیرین آب لمبو شده ی خسته...

    :(

  • Likes ۶
  • بابای بد...مامان بد!

                       

                    

    حس خوبی نداشتم و دکتر گفت آبستن شعری چندخطی هستی! بشارت دهنده بود یا بیم دهنده کاری ندارم اما من هم نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم، عکس مناسب برایش انتخاب کردم، چند تا تشکر و قدردانی هم گذاشتم تنگش اما موقع ارسال مطلب حس کردم شعر بیخود و بی سر و تهی ست...!

    به راحتی سقطش کردم و حال عذاب وجدان دارم! آن نوشته ی وروجک خیلی حرف ها برای گفتن داشت، و من، آن موفقیت بالقوه را از بین بردم. :(

    ----

    +این دکمه لایک تزئینی نیست و آن را برای دوستان کمی تنبلم درست کردم؛ باشد که از آن هم استفاده کنید.

    اگر هم احیانا مشکلی وجود داشت و دکمه کار نمی کرد، حتما من را آگاه کنید.

    سپاسگزارم :)

  • Likes ۵
  • واقعا ممنون!

             

                 

     

    بله دوستان، همه از معایب ش گفته و می گویند بگذار ما هم یکی از مزایایش را بگوییم باشد که تنهایی هم مانند غم از ما راضی باشد.

    یکی از مزایای تنهایی پرورش حس خیال است! چطوری؟ خدمت شما عرض می کنم. در تلگرام نه دیگران حوصله حرف های من را دارند و نه من حوصله حرف های شان را؛ در نتیجه گاهی اوقات از سر تنهایی و صد البته بیکاری می روم در پی وی خودم و شروع می کنم به تایپ کردن! وقتی که تایپ می کنم آن بالا می نویسد Afshin is typing... و من ذوق می کنم و کمی هم هیجانی میشم که الان چه پاسخی میخواهد آن جا درج شود :)

    بعله این را گفتم که ناگفته ها را گفته باشم و از تنهایی عزیز و وفادار قدر دانی کنم که به پرورش حس خیال من کمک شایانی می کند.

  • Likes ۴
  • سخت

               

               

    گاهی اوقات که دنیای واقعی و مجازی دلسردم می کند، به دنیای موسیقی پناه می برم؛ اما این دنیا هم گاهی با تمام زیبایی هایش، برایم خسته کننده و یکنواخت می شود.

    خیلی بد زمانی است زمانی که از همه ی این دنیا ها خسته و دلسرد شوم؛ آن وقت به درون خودم پناه می برم و مثل خوره به جان خودم می افتم!

    این موسیقی با همه ی غم و ناامیدی که درون خودش دارد، من را از دنیای خودش ناامید نکرد و برایم بسیار لذت بخش و صدالبته غم انگیز بود.


    دریافت با حجم اصلی و کیفیت خوب

    -----

    +در معدود دفعاتی که این را گوش دادم، دو بار نزدیک بود جانم را بگیرد! یک بار بخاطر خود آهنگ و بار دوم بخاطر حواس پرتی ای که برایم در خیابان ایجاد کرد! بار سوم به خیر بگذرد!

    +حدود دو ساعت را صرف یافتن چگونگی پخش آنلاین موسیقی کردم و در نهایت موفق شدم. خیلی راه های مسخره ای را امتحان کردم که حتی در آخر جواب هم گرفتم ولی در نهایت خودم راه آسان ش را پیدا کردم و دیدم چقدر هم ساده بود و من بیخبر بودم. هر چند بازهم باید اعتراف کنم که امکانات این سرویس دهنده ی وبلاگ کاملا گیج کننده ست.

  • Likes ۱
  • یک جفت چکمه برای هزارپا

                        

                                 

    دیروز این کتاب را خواندم؛ این کتاب مجموعه داستانک های طنزیست با پایان هایی اکثرا غیرمنتظره و

    هولناک نوشته ی فرانتس هولر.

    داستان هایی که بیشترشان در نگاه اول ساده هستند اما در لایه دوم و با کمی تفکر بیشتر، ژرف.

    خواندنش را به دوستان گرامی پیشنهاد می کنم.

    ---

    +یک نمونه داستانک از این کتاب:

    خداحافظی برای همیشه

    یک آدم صحیح و سالم به ملاقات مردی رو به موت رفت.

    موقع خداحافظی گفت: «به امید دیدار مجدد!»

    مرد محتضر گفت: « گمان نکنم قسمت باشد دوباره همدیگر را ببینیم.»

    حق با او بود.

    مرد سالم در راه خانه با خودروی اسپرت خود سر یک پیچ  از جاده منحرف شد و در جا مُرد.

  • Likes ۱
  • بی فکری

                 

           

       در یک مهمانی بودیم سالها پیش، هنگام نهار که شد؛ یک شخص بالغ و عاقل هم داشت برای خودش غذا میکشید، برنج ریخت برای خودش، خورشت قیمه ریخت در کنارش؛ از آن طرف جوجه ها را دید که چشمک میزنند و آنها را هم ناامید نکرد، دو نوع غذای دیگر را هم به بشقاب گودش اضافه کرد و شروع کرد به میل فرمودن؛ چهار پنج قاشق نخورده بود که یک دفعه برگشت گفت: "نمی دونم چرا میل ندارم!"

    این هم شده حالا داستان من! می خواهم پست وبلاگ بنویسم اولش خیلی ولع دارم که از کجا شروع کنم و کلی چیز به ذهنم میرسد برای نوشتن و... اما به دو سه خط نرسیده من هم به خودم میگویم:"نمی دونم چرا میل ندارم!"

    حالا ربط این داستان به عکس را نمی دانم، اما خواستم یک جوری این عکس و این داستان را با هم غالب کنم.شما ببخشید!

    ----

    +یک کانال تلگرامی ساخته ایم با کمک یک دوست، خوشحال میشوم تشریف بیاورید. موضوعات اش متفاوت است با اینجا؛ آن جا مطالب شیک و پیک تر است و البته من زیاد فعالیت ندارم در آنجا.

    آتش اندیشه و احساس

    +اگر میفهمیدم چرا لحن نوشته های من تغییر کرده خیلی خوب میشد!

  • Likes ۰
  • ۲۷۳٫۱۵-

      

         

    +

    با تو هستم...زندگی کردن را به یادم بیاور...لبخند زدن...چگونه بود؟! برایم کمی بخند...

    نور خورشید را با انگشتانت به من نشان بده...

    جای امن واژه ها و دو کلام حرف حساب هایم را، در این کوله پشتی ام بریز...

    باز هم نشانم بده وقتی که صورتم از گریه ی بی صدا خیس است، حتی زودتر از بالشتم می فهمی!

    معجزه دستانت را بار دیگر به من نشان بده...

    شاید از این زندگی در صفر کلوین* رهایی یافتم...

    هی با تو هستم؛ کاش میشنیدی!

    - +

    تلویزیون:"کمربندهای لاغری را از ما بخواهید..."

    -

    "ببخشید حواسم نبود؛ چی داشتی میگفتی؟!"

    -----

    *به طور دقیق این دما برابر ۲۷۳٫۱۵- درجهٔ سلسیوس (سانتی‌گراد) و یا ۴۵۹٫۶۷- درجهٔ فارنهایت است.

    + چقدر دوست دارم یک بار هم شده منظره مشابه عکس بالا را واقعا ببینم.

    +در چند پست قبل گفته بودم که درسی ارائه داشت و چون مهارت لازم برای کار با لپ تاپ را نداشتم به گمان خودم خراب کردم، امروز نمراتش آمد و یک نمره ی بالا گرفتم. تا یک دقیقه فکم از کنترلم خارج شده بود!

    بعدا نوشت:

    +آمار وبلاگ م را نگاه میکردم، دیدم یک آی پی ای خیلی پیگیر بازدید کرده و من خوشحال شدم گفتم به به چه مخاطب جدی و خوبی پیدا کردم؛ بعد از اندکی فهمیدم که ای بابا این که مشخصات سیستم خودم ست! :)) بعد از هشت سال وبلاگ نویسی مستمر این است حال و روز ما!

  • Likes ۰
  • کمی بهتر از گذشته اما...

    کمی بهتر از گذشته اما نه خیلی...حالم را می گویم ای دوست!...گوش ت را بیاور جلوتر..ببینم بازیگر خوبی می شوم؟ به نظر خودم که بله؛ آن قدر خوب بازی کرده ام که خودم هم باورم شده ست...مثل یک کسی که خیلی خوب از روی آهنگ لب میزند...اما این ظاهر ساختگی گولت نزند...نباید به من نزدیک شوی...اگر نزدیک شوی آن وقت تمام این درزهای نقاب ساختگی م نمایان میشود و دستم من هم رو! پی می بری که عه! چه شخصیت هشل هفتی! دوری و دوستی...آره قربانت شوم!

  • Likes ۱
  • کبریت

                    

    آتش از کبریت جسم می‌یابد
    نفسی زنده با سیمای خود،
    با درخشش خود، عمر کوتاه خود.
    از شعله‌هایش گازها برمی‌خیزند،
    بخشیدن ِ بال، لباس، حتا بدن:
    شیئی کاملاً جنبنده، پرتحرک.

    این‌ها همه سریع اتفاق می‌افتد!

    تنها سر است که قدرت آتش‌گرفتن دارد
    وقتی که با واقعیت خشن برخورد می‌کند

    صدایی شبیه شلیک تپانچه!

    اما زود آرام می‌گیرد
    راست می‌ایستد، سریع، بادبانی باد افتاده
    مثل قایق مسابقه
    سفری به ‌درازای چوب خویش

    به دشواری به پایان‌اش می‌برد
    به جا می‌گذارد
    کلاهی سیاه مثل کلاه کشیش دهکده.

    "فرانسیس پونژ"

    ----

    +اتفاق خوبی بود برایم امروز، آشنایی با آثار شاعر بالا...کاملا شگفت زده شدم و بسیار کیف کردم.

    +امروز از جهت دیگر هم باز شگفت زده شدم و آن هم سر امتحان نقشه کشی متوجه شدم

    کار با نقاله را از یاد برده ام و هیچ راهی هم برای استفاده ازش پیدا نکردم...! برای آماده شدن

    امتحان همیشه این یک قسمت را رد می کردم و تصور می کردم بلدم که دیدم ای دل غافل!

    اصلا از همان اول هم من نقشه کش نیسته* و نبودم؛ از قدیم هم معلم ام می گفت بهم که "تو با خط کش هم باز خط روکج می کشی!"

    +این یکی خبر ناگوار تری بود که فهمیدم حدود یک میلیون عکسی که در تبلت خدابیامرزم بود و تصور می کرد بک آپ گرفتم ازشان در کامپیوتر، همگی به باد فنا رفته اند! تصورش را بکن از سال 86 تا همین یک ماه پیش! این تصاویری هم که باقی مانده بود همگی در اینترنت آپلود شده بودند.

    ---

    *احتمالا درستش "نبوده و نیستم" است و این سوتی ام من را یاد آن لطیفه انداخت که می گوید:"

    سوار تاکسی بودم ، راننده با ماشین پشتی دعواش شد گفت: ببین داداش، من اینجا وایسادم و وای خواهم ساد! میفهمی؟ وای خواهم ساد!

  • Likes ۰
  • هیچی

    وسط درس خوندن(شب امتحانی که الان باشه!) بودم یک دفعه حواسم رفت به پدر و مادر ها و علی الخصوص پدر و مادر خودم...

    درسته که همواره نحوه قضاوتم نسبت به اون ها ضعف داشته و هیچوقت نتونستم راجع به خوبی هایشان به من و کارهاشون درست قضاوت کنم؛ ولی این رو خوب می دونم که هیچ خوب نیست وقتی میبینم، مادرم که من رو به این دنیا آورده ست پس از چند سال ذره ذره خودش رو کشته و تمام رویا ها و آرزوهایی رو که داشته و دارد، از تن و ذهن خودش بیرون کشیده و در وجود من ریخته ست...هیچ خوب نیست که پدرم خودش را در آینه فرزندش یعنی من ببیند...چقدر خوب بود کمی مراعات حال من را هم می کردند...من تحمل این درجه از مسئولیت رو ندارم...من نمی توانم حامل روح سه نفر در خودم باشم...می شکنم... .

    ----

    +شاید هم شکسته م نمی دونم!

  • Likes ۰
  • کدام؟

                            

                                     

     تنهایی حس بدییست؛ ولی به نظرم احساس تنهایی در جمعی مثلا دوستانه، بدتر است... .

    -----

    +یک درس ارائه داشت، رفتم برای ارائه دادن در کلاس، اما چون با لپ تاپ و ویندوز بالاتر از ایکس پی کار نکرده ام، در عین تسلط علمی و آموزش دادن به یکی دو نفر، در آوردن صفحات و مقالات و نرم افزار لنگ می زدم و مدام اشتباه می کردم؛ اواخر کلاس هم بود و استاد ِ بی حوصله،فرصت بیشتری به من نداد! به هر حال زندگی همین است غیر از این بود تعجب می کردم.

    +عکس(به قول رفیقم فرتور) خودم است، شلوار کردی نپوشیدم اما لابد سایه ام به این مدل شلوار علاقه مند است که اینطوری در عکس افتاده ست!

  • Likes ۰
  • قلب خسته

                

                   

                      چشم ِ خسته، بسته می شود...

                      قلب ِ خسته، می ایستد...

    ----

    +یاکیده

  • Likes ۱
  • قلب بچییینی!

        زمستان رسید...

  • Likes ۰